غزلياتي از فخرالدين عراقي
آخر اين تيره شب هجر به پايان آيد
آخر اين درد مرا نوبت درمان آيد
چند گردم چو فلک گرد جهان سرگردان
آخر اين گردش ما نيز به پايان آيد
آخر اين بخت من از خواب درآيد سحري
روزي آخر نظرم بر رخ جانان آيد
يافتم صحبت آن يار، مگر روزي چند
اين همه سنگ محن بر سر ما زان آيد
تا بود گوي دلم در خم چوگان هوس
کي مرا گوي غرض در خم چوگان آيد؟
يوسف گم شده را گرچه نيابم به جهان
لاجرم سينه ي من کلبه ي احزان آيد
بلبل آسا همه شب تا به سحر ناله زنم
بو که بويي به مشامم زگلستان آيد
او چه خواهد! که همي با وطن آيد، ليکن
تا خود از درگه تقدير چه فرمان آيد
به عراق ار نرسد باز عراقي چه عجب!
که نه هر خار و خسي لايق بستان آيد
اي دل و جان عاشقان شيفته ي لقاي تو
سرمه ي چشم خسروان خاک در سراي تو
مرهم جان خستگان لعل حيات بخش تو
دام دل شکستگان طره ي دلرباي تو
در سر زلف و خال تو رفت دل همه جهان
کيست که نيست در جهان عاشق و مبتلاي تو
دست تهي به درگهت آمده ام اميدوار
لطف کن ار چه نيستم در خور مرحباي تو
آينه ي دل مرا روشنيي ده از نظر
بو که ببينم اندر او طلعت دلگشاي تو
جان جهان نماي من روي طرب فزاي تست
گرچه حقيقت من است جام جهان نماي تو
آرزوي من از جهان ديدن روي تست و بس
رو بنما، که سوختم ز آرزوي لقاي تو
کام دلم ز لب بده، وعده ي بيشتر مده
زانکه وفا نمي کند عمر من و وفاي تو
نيست عجب اگر شود زنده عراقي از لبت
کاب حيات مي چکد از لب جان فزاي تو
نگارا! جسمت از جان آفريدند
ز کفر زلفت ايمان آفريدند
جمال يوسف مصري شنيدي؟
تو را خوبي دو چندان آفريدند
ز باغ عارضت يک گل بچيدند
بهشت جاودان زان آفريدند
غباري از سر کوي تو برخاست
و زان خاک، آب حيوان آفريدند
غمت خون دل صاحبدلان ريخت
و زان خون، لعل و مرجان آفريدند
سراپايم فدايت باد و جان هم
که سر تا پايت از جان آفريدند
ندانم با تو يک دم چون توان بود؟
که صد ديوت نگهبان آفريدند
دمادم چند نوشم دُرد دَردت؟
مرا خود مست و حيران آفريدند
ز عشق تو عراقي را دمي هست
کزان دم روي انسان آفريدند