دو غزل از مولانا فيض کاشاني
ألا يا أيّها المهدي، مدامَ الوصل ناوِلها
که در دوران هجرانت بسي افتاد مشکل ها
صبا از نکهت کويت نسيمي سوي ما آورد
زسوز شعله ي شوقت چه تاب افتاد در دل ها
چو نور مهر تو تابيد بر دل هاي مشتاقان
زخود آهنگ حق کردند و بر بستند محمل ها
دل بي بهره از مِهرت، حقيقت را کجا يابد
حق از آيينه ي رويت، تجلّي کرد بر دل ها
به کوي خود نشاني ده که شوق تو محبّان را
زتقوا داد زاد ره، زطاعت بست محمل ها
به حق سجاده تزيين کن، مَهِلْ محراب و منبر را
که ديوان فلک صورت، از آن سازند محفل ها
شب تاريک و بيم موج و گردابي چنين هايل
زغرقاب فراق خود رهي بنما به ساحل ها
اگر دانستمي کويت، به سر مي آمدم سويت
خوشا گر بودمي آگه، زراه و رسم منزل ها
چو بيني حجت حق را، به پايش جان فشان اي فيض
متي ما تَلق مَن تَهوي، دَعِ الدّنيا و أهمِلها
دل مي رود زدستم صاحب زمان خدا را
بيرون خرام از غيب، طاقت نماند ما را
اي کشتي ولايت، از غرق ده نجاتم
باشد که باز بينم، ديدار آشنا را
اي صاحب هدايت، شکرانه ي ولايت
از خوان وصل بنواز، مهجور بينوا را
مست شراب شوقت، اين نغمه مي سرايد
هاتِ الصبوح حيّوا، يا أيّها السّکارا
ده روزه مهر گردون، افسانه است و افسون
يک لحظه خدمت تو، بهتر زملک دارا
آن کو شناخت قَدْرَت، هرگز نگشت محتاج
اين کيمياي مهرت، سلطان کند گدا را
آيينه ي سکندر، کي چون دل تو باشد
با آفتاب تابان، نسبت کجا سها را
در کوي حضرت تو، فيض ار گذر ندارد
در بارگاه شاهان، ره نيست هر گدا را