بازگشت

غزلي از فقيه و فيلسوف عاليقدر محمد حسين اصفهاني (مفتقر)






بر هم زنيد ياران اين بزم بي صفا را

مجلس صفا ندارد بي يار مجلس آرا



بي شاهدي و شمعي هرگز مباد جمعي

بي لاله شور نَبْوَد مرغان خوشنوا را



بي نغمه ي دف و چنگ مطرب به رقص نايد

وجد سماع بايد کز سر برد هوا را



جام مدام گلگون خواهد حريف موزون

بي مِي مَدان تو ميمون، جام جهان نما را



بي سرو قدّ دلجوي، هرگز مجو لبِ جوي

بي سبزه ي خَطَش نيست آب روان گوارا



بي چين طُرّه ي يار، تاتار کم زيک تار

بي موي او به موئي هرگز مخر خُتارا



بي جامي و مدامي هرگز نپخته خامي

تا کي به تلخکامي سر مي بري نگارا



از دولت سکندر بگذر، برو طلب کن

با پاي همت خضر، سرچشمه ي بقا را



بر دوست تکيه بايد، بر خويشتن نشايد

موسي صفت بيفکن از دست خود عصا را



بيگانه باش از خويش وز خويشتن مينديش

جز آشنا نبيند ديدار آشنا را



پروانه وش ز آتش هرگز مشو مُشوّش

دانند اهل دانش عين بقا، فنا را



داروي جهل خواهي بِطَلَب زپادشاهي

کاقليم معرفت را امروز اوست دارا



عنوان نسخه ي غيب، سرّ کتاب لا ريب

عکس مقدّس از عيب، محبوب دلربا را



آيينه ي تجلّي، معشوق عقلِ کلّي

سرمايه ي تسلّي، عشاق بينوا را



اصل اصيل عالم، فرع نبيل خاتم

فيض نخست اقدم،سرّ عيان خدا را



در دست قدرت او، لوح قدر زبونست

با کِلک همت او وَقعي مَده قضا را



اي هدهد صباگوي، طاووس کبريا را

باز آ که کرده تاريک، زاغ و زغن فضا را



اي مصطفي شمايل، وي مرتضي فضايل

وي أحسن الدلائل، ياسين و طاوها را



اي منشي حقايق، وي کاشف دقايق

فرمانده ي خلايق، ربّ العلي عُلي را



اي کعبه ي حقيقت، وي قبله ي طريقت

رکن يمان ايمان، عين الصّفا صفا را



اي رويت آيه ي نور، وي نور وادي طور

سرّ حجاب مستور،از رويت آشکارا



اي معدلت پناهي هنگام دادخواهي

اورنگ پادشاهي، شايان بود شما را



انگشتر سليمان شايان اَهرمن نيست

کي زيبد اسم اعظم، ديو و دَد و دَغا را



اي هر دل از تو خرم، پشت و پناه عالم

بنگر دچار صد غم، يک مشت بينوا را



اي رحمت الهي درياب (مفتقر) را

شاها به يک نگاهي بنواز اين گدا را