حزين لاهيجي
من آن غارتگر جان مي پرستم
غم جان نيست جانان مي پرستم
برآمد گر چه از پروانه ام آه
هنوز آتش عذاران مي پرستم
دميد از تربتم صبح قيامت
همان چاک گريبان مي پرستم
سرم سوداي جمعيّت ندارد
من آن زلف پريشان مي پرستم
بگلبانگ پريشان داده ام دل
خروش عندليبان مي پرستم
بچشمم در نمي آيد صف حور
من آن صفهاي مژگان مي پرستم
«حزين» از کوري خفّاش طبعان
من آن خورشيد تابان مي پرستم
در ديده نگاه تو که از جوش فتاده
مستي است که در ميکده مدهوش فتاده
غارتگر جمعيت دلهاست ببينيد
زلفي که پريشان به برو دوش فتاده
مأيوس مکن چشم براهان چمن را
از شوق تو گل يک چمن آغوش فتاده
کو صاحب هوشي که کند فهم سروشم؟
کار سخنم با لب خاموش فتاده
کو عشق که از داغ چراغي بفروزم
بختم چو شب هجر، سيه پوش فتاده
فکر تو خموشي است «حزين» از سخن عشق
اين کهنه شرابي است که از جوش فتاده