بازگشت

اوستا مهرداد






اگر چه آئينه دل چو جام لعل شکستم

ز خون ديده به هر قطره نقش روي تو بستم



از آشيان ندامت چو مرغ آه پريدم

بر آستان ملامت چو گرد راه نشستم



کرا شناسم اگر زين پس ترا نشناسم؟

که را پرستم اگر بعد ازين ترا نپرستم؟



نهان بسايه اندوهم آنچنان که نداني

شب است يا که ندامت فراق يا که منستم



بدوش ناز، نگاهت چو تکيه کرد هماندم

اميد عافيت از دور روزگار گسستم



هنوز نقش وجود مرا به پرده هستي

نبسته بود زمانه که دل بمهر تو بستم



خيال گردش چشم تو بود در سر و مردم

درين خيال که من سرخوشم ز باده و مستم



شب فراق مرا بود ره بدامن محشر

اگر که دامن آه سحر نبود بدستم



گهي شدم همه تاب و بسنبل تو چميدم

گهي شدم همه خواب و به نرگس تو نشستم



ز من مجوي نشان وفا وگر که بجويي

وفا همينکه بيادت هنوز هستم و هستم