بازگشت

هلالي جعتايي






خواهم که به زير قدمت زار بميرم

هر چند کني زنده دگر بار بميرم



دانم که چرا خون مرا زود نريزي

خواهي که به جان کندن بسيار بميرم



من طاقت ناديدن روي تو ندارم

مپسند که در حسرت ديدار بميرم



خورشيد حياتم به لب بام رسيده است

آن به که در سايه ديوار بميرم



گفتي که زِ رَشک تو هلاکند رقيبان

من نيز برآنم که از اين عار بميرم



چون يار بسر وقت من افتاد «هلالي»

وقتست اگر در قدم يار بميرم



اگر بلطف بخواني وگر به جور براني

تو پادشاهي و ما بنده توايم، تو داني



ترا اگر چه نياز کسي قبول نيفتد

من از جهان به تو نازم که نازنين جهاني



بهر کسي که نشستي مرا به خاک نشاندي

دگر به کس منشين تا بر آتشم ننشاني



بهر کجا که رسيدم ز خوبي تو شنيدم

چو روي خوب تو ديدم هنوز بهتر از آني



طريق مهر تو ورزم بهر صفت که توانم

تو نيز مرحمتي کن به آن قدر که تواني



ز روي شوق «هلالي» هواي بزم تو دارد

در اين هوس غزلي گفت تا بلطف بخواني