لاهوتي ابوالقاسم
نشد يک لحظه از يادت جدا دل
زهي دل، آفرين دل، مرحبا دل
ز دستش يک دم آسايش ندارم
نميدانم چه بايد کرد با دل
هزاران بار منعش کردم از عشق
مگر برگشت از راه خطا دل؟
به چشمانت مرا دل مبتلا کرد
فلاکت دل، مصيبت دل، بلا دل
از اين دل داد من بستان خدايا
ز دستش تا به کي گويم خدا دل؟
درون سينه آهي هم ندارد
ستمکش دل، پريشان دل، گدا دل
بتاري گردنش را بسته زلفت
فقير و عاجز و بي دست و پا دل
بشد خاک و ز کويت برنخيزد
زهي ثابت قدم دل، باوفا دل