کمال خجندي
ما را گلي از روي تو چيدن نگذارند
چيدن چه خيالست که ديدن نگذارند
صد شربت شيرين ز لبت خسته دلانرا
نزديک لب آرند و چشيدن نگذارند
گفتم شنود مژده دشنام تو گوشم
آن نيز شنيدم که شنيدن نگذارند
زلف تو چه امکان کشيدن که رقيبان
سر در قدمت نيز کشيدن نگذارند
بخشاي بر آن مرغ که خونش گه بسمل
بر خاک بريزند و طپيدن نگذارند
دل شد ز تو صد پاره و فرياد که اين قوم
نعره زدن و جامه دريدن نگذارند
مگريز «کمال»از سر زلفش که در اين دام
مرغي که درافتاد پريدن نگذارند