بازگشت

اوحدي مراغه اي






اي سفر کرده دلم بي تو بفرسود بيا

غمت از خاک درت بيشترم سود بيا



سود من جمله ز هجر تو زيان خواهد شد

گر زيانست درين آمدن از سود بيا



مايه راحت و آسايش دل بودي تو

تا برفتي تو، دلم هيچ نياسود بيا



ز اشتياق تو درافتاد بجانم آتش

وز فراق تو درآمد بسرم دود بيا



گر ز بهر دل دشمن نکني چاره من

دشمنم بر دل بيچاره ببخشود بيا



زود برگشتي و دير آمده بودي بکفم

دير گشت آمدنت دير مکن زود بيا



کم شود مهر ز دوري دگران را ليکن

کم نشد مهر من از دوري و افزود بيا



گر به پالودن خون دل من داري ميل

اوحدي خون دل از ديده بپالود بيا



جانا دلم ز درد فراق تو کم نسوخت

آخر چه شد که هيچ دلت بر دلم نسوخت؟



نزد تو نامه اي ننوشتم که سوز دل

صد بار نامه در کف من با قلم نسوخت



بر من گذر نکرد شبي کاشتياق تو

جان مرا به آتش ده گونه غم نسوخت



در روزگار حسن تو يک دل نشان که داد

کو لحظه لحظه خون نشد ودم به دم نسوخت



يکدم بنور روي تو چشمم نگه نکرد

کاندر ميان آن همه باران و نم نسوخت



شمع رخ تو از نظر من نشد نهان

تا رخت عقل و خرمن صبرم به هم نسوخت



گفتي در آتش غم خود سوختم ترا

خود آتش غم تو کرا اي صنم نسوخت؟



کو در جهان دلي که نگشت از غم تو زار؟

يا سينه اي کز آن سر زلف بخم نسوخت؟