قصاب کاشاني
بهر نفس دلم از باغ يار لرزد و ريزد
چو برگ گل که ز باد بهار لرزد و ريزد
بيا که بي گل روي تو اشکم از سر مژگان
چو شبنمي است که از نوک خار لرزد و ريزد
بهم رسان ثمري زين چمن که شاهد زيبا
شکوفه ايست که از شاخسار لرزد و ريزد
ز آب ديده براهت هميشه کاسه چشمم
چو جام پر به کف رعشه دار لرزد و ريزد
برون خرام که وقتست لاله هاي چمن را
ز شوق روي تو رنگ از عذار لرزد و ريزد
بس است اينهمه «قصاب» آبروي تو ديگر
درين زمانه بي اعتبار لرزد و ريزد
اي نگه با نظرت هم مي و هم ميخانه
گردش چشم تو هم ساقي و هم پيمانه
هم مسلمان ز تو حاجت طلبد هم کافر
طاق ابروي تو هم مسجد و هم بتخانه
نرگست با همه در آشتي و هم در جنگ
نگهت با همه هم محرم و هم بيگانه
لب شيرين تو هم قوت بود هم ياقوت
خال گيراي تو هم دام بود هم دانه
گاه با وصل به سر مي برد و گاه به هجر
گاه آباد بود دل ز تو گه ويرانه
تو گهي شمع و گه گل چه عجب باشد اگر
که دهد دل به تو هم بلبل و هم پروانه
گفت «قصاب» تو ديوانه شدي يا عاشق
اي بقربان تو هم عاشق و هم ديوانه