بازگشت

عبد اللهي رضا






از من گرفته داغت شبهاي گفتگو را

بي تو سکوت پائيز بسته ره گلو را



آواز جويبار بي منتهاي اشکم

بنگر چگونه برده، از سيل آبرو را



گفتم به خود که مهتاب شايد بشب نباشد

آويختم به هر کوي فانوس جستجو را



ديدم که در سکوتِ ظلمت سراي اندوه

بگرفته نااميدي دامان آرزو را



رفتي و با قيام رگبارِ سرخ شيون

بستم دهان شاد مرد ترانه گو را



من غمگنانه اينجا خاموش بي تو ماندم

تا که سپيده بگرفت شام سياه مو را



در آخرين دقايق اي موج آرزومند

از شط سينه برگير کشتي آرزو را