طالب آملي
از تو شوري به دل بحر و بر انداخته اند
آتش عشق تو در خشک و تر انداخته اند
محنت عشق ترا حوصله يي در خور نيست
پيش غمهاي تو دلها سپر انداخته اند
از بتان مهر مجوئيد که آئين وفاست
اولين رسم قديمي که برانداخته اند
نيست غمهاي ترا با دلم آن مهر که بود
سالها شد که مرا از نظر انداخته اند
هر کجاتيغ نگاه تو علم گشته به ناز
بيدلان گاه سپرگاه سر انداخته اند
وه چه بحري که ز شوق گهرت، کشتي خويش
خضر و الياس به موج خطر انداخته اند
بي سبب نيست که با شيشه دلان کينه چرخ
سنگ بر کارگه شيشه گر انداخته اند
اين جهان خانه حزن و الم از آن احباب
عيش و عشرت به جهان دگر انداخته اند
ميکشان را شده از شهد لبت طبع لطيف
تا بدان جاي که نقل از شکر انداخته اند
آشيان دل (طالب) شده بر بال عقاب
بسکه مرغان خدنگ تو پر انداخته اند