بازگشت

مادر حضرت مهدي کيست؟


امام مهدي و غيبت صغري ـ سيد محمد صدر ـ ص 204.

در اين قسمت وضعيت مادر راضيه و مرضيه و مجاهده آن حضرت را از نظر تاريخ عمومي و به ويژه از مآخذ و مدارک بررسي مي کنيم.

مادر گرامي آن حضرت مدتي قبل از بارداري فرزندش حضرت مهدي (عليه السلام) کنيز و مملوکه اي بودکه دراثر فتوحات مداوم آن عصر از بعضي بلاد کفر اسير شده و سرانجام به خانواده گرامي امام هادي (عليه السلام) رسيدند. ايشان را به نامهاي مختلفي از قبيل: ريحانه ـ نرجس ـ سوسن ـ صقيل مي ناميدند.

گرچه بيشتر و اکثر اهل خانواده امام او را نرجس صدا مي زدند.

علت تعدد نامهاي آن بانو مي تواند چند دليل باشد:

1 ـ علاقه و محبت فراوان مالک او به وي بود. روي اين جهت با بهترين اسماء و زيباترين نامها او را صدا مي زنند و لذا تمام نامهاي آن بانو از اسامي گلها و شکوفه هاست.

2 ـ اجتماع آن روز بندگان و کنيزاني را به عنوان اسارت از بلاد دوردستي به چنگ مي آورد که هيچگونه اطلاعاتي از زبان آنها هم حتي نداشت و از طرفي مولي و صاحب برده هرگونه تصرفي را در وي اعمال مي کرد. به شخصيت او آراء و افکار برده و کنيز هم توجهي نداشت لذا بر خود لازم نمي ديد که نام معيني براي او انتخاب کند.

3 ـ اين بانوي گرامي از وقتي وارد کانون خانواده امام مي گردد، مي داند که بايد براي حفظ خود و فرزند گراميش نقشه هايي بيانديشد، براي گمراه کردن ذهن حکومتها که ندانند صاحب کدام نام را بايد به زندان بيافکنند. ندانند که حامل نور مهدي کدام است. ندانند که مادر مهدي کدام است... روي تمام اين جهات هر روز براي خود نام تازه اي مي گذارد و کانون خانواده امام (عليه السلام) او را به نامي تازه مي خواندند تا خيال کنند اين نامهاي مختلف مربوط به چند نفر است.

بدون ترديد اين احتمال سوم ارجح به نظر مي رسد.

در اينجا براي اينکه بدانيم اول مالک اين کنيز که بوده است که بعداً به جرگه پر برکت خانواده امام عسکري پيوسته، در اثر اختلاف روايات ما با دو فرضيه روبرو مي شويم:

فرض اول: اينکه وي داخل در ملک امام هادي (عليه السلام) شده و حضرت او را به فرزندش امام عسکري (عليه السلام) تزويج کرده است. روي اين فرض داستان چنين است که امام هادي (عليه السلام) وقتي مي خواهد فرزندش امام عسکري ازدواج کند به برده فروشي که از شيعيان پاک و تربيت يافته مکتب آن حضرت است به نام «بشر بن سليمان برده فروش» دستور مي دهد که از سامرا به بغداد مسافرت کن و زمان و مکان و فروشنده و تمام مشخصات را هم براي وي تشريح مي فرمايد و کنيزي را براي او توصيف مي کند که از جمله علامات او اين است: نمي گذارد احدي دست او را بگيرد و وقتي که برده فروش و صاحبش او را کتک مي زند با صداي رومي فرياد مي زند و روي صاحبش برمي گردد. بعد امام مي فرمايد بدانکه وقتي فرياد مي زند، مي گويد: واي که چطور آبرويم رفت.

ديگر از علاماتش اين است که زبان عربي را خوب مي فهمد. سپس حضرت نامه اي به زبان رومي نوشته و مهرکرده و با يک کيسه زر که دويست و بيست اشرفي در آن بود به وي داد و فرمود برو به بغداد. بشر برده فروش به بغداد مي رود و تمام مشخصات و علاماتي که امام فرموده بود مي بيند. هنگامي که مشاجره او را با برده فروش مي بيند و اينکه حاضر نيست به فروش برسد مگر اينکه با امانت آن مشتري دلش آرام گيرد. بشر بن سليمان بلند شده نامه را به فروشنده داده تا به آن کنيز بدهد. نامه اي که از طرف يکي از اشراف است که به خط و زبان رومي نوشته تا اگر مضمون آن را نگريست و به نويسنده آن تمايل پيدا کرد او (بشر) وکيل است که او را از فروشنده خريداري کند.

وقتي آن کنيز نامه را مي خواند عجيب منقلب گشته و سخت گريان مي شود و به فروشنده خود مي گويد مرا به صاحب اين نامه بفروش وگرنه من خودکشي مي کنم و قَسم هاي سخت بر گفتار خود مي خورد. سپس گفتگو بين فروشنده و خريدار بر سر قيمت به طول مي انجامد و سرانجام به همان مقداري که امام فرستاده بود معامله انجام گيرد و او را برداشته و به حجره اي که در بغداد قبلا تهيه ديده بود مي برد.

وقتي که به حجره ميرسند خريدار مي بيندکه کنيز نامه را از جيب بيرون آورده و ميبوسد و به سرو ديدگان و بدن ميمالد. با حالت تعجب مي پرسد: نامه کسي را که نميشناسي چگونه و چرا ميبوسي؟ در پاسخ تمام اخبار خود را شرح ميدهد که به طور خلاصه اين چنين است:

مي گويد: من مليکه دختر يشوعا پسر قيصر رومم و مادرم يکي از فرزندان «شمعون» وصي حضرت عيسي (عليه السلام) است. روزي جدم قيصر مي خواست مرا به عقد فرزند برادرش درآورد. بدين منظور مجلسي با شکوه تمام تشکيل داد وقتي که پسر برادرش بالاي تخت نشست صليبها فرو ريخت و پايه هاي تخت شکست و او بر زمين افتاد و بيهوش شد. قيصر و اسقفها اين صحنه را به فال بد گرفتند پس اسقف اعظم به جدم گفت ما را از اين امر معاف دار زيرا جرياناتي که اتفاق افتاد حاکي از زوال دين مسيحيت است.

پس دختر در همان شب خواب مي بيند که در قصر جدش مجلسي برپاست که حضرت مسيح و شمعون و عده اي از حواريين گرد آمده اند در آن بين، حضرت محمد (صلي الله عليه وآله وسلم) و عده اي وارد مجلس مي شوند و حضرت عيسي با کمال تواضع به استقبال پيامبر آخر الزمان رفته و او را در آغوش گرفته پس حضرت محمد (صلي الله عليه وآله وسلم) به عيسي (عليه السلام) ميفرمايد من آمده ام تا دختر شمعون (مليکه) وصي تو را براي اين فرزندم خواستگاريکنم و اشاره ميکند به امام حسن عسکري (عليه السلام) پس حضرت مسيح به شمعون رو کرده و ميگويد: افتخاري است براي تو که رحم خود را با پيغمبر بالاي منبر وصل کني. و او هم ميگويد حاضرم و افتخار مي کنم. آنگاه پيغمبر بالاي منبر رفته و خطبه اي ميخواند و او را به عقد فرزندش امام عسکري (عليه السلام) درآورده وعيسي (عليه السلام) وحواريين را هم گواه ميگيرد.

به دنبال اين خواب دلش پر از عشق و محبت امام عسکري شده ولي مي ترسد که خواب خود را به پدر و جدش بگويد. و در نتيجه حرمان و فراغ از محبوب سخت مريض مي شود و جدش تمام اطباء حاذق را بر بالين او حاضر کرده ولي هيچ کدام درد و مرض او را تشخيص نمي دهند و اين مرض طولاني مي شود. آنگاه جدش روزي از وي مي خواهد که هر آرزويي داري بگو تا برآورده سازم او هم به جدش مي گويد من درهاي فرج را بر روي خود باز مي بينم اگر دست از شکنجه و عذاب زندانيان و اسيران مسلمانها برداري و بر آنها منت گذاشته و آنها را آزاد کني، اميد مي رود حضرت مسيح و مريم، مرا شفا دهند. جدش هم چنين کرد و اسيران مسلمان را آزاد نمود. پس کمي از خود سلامتي نشان داد و کمي غذا خورد جدش بسيار خوشحال شده و نسبت به اسيران اعزاز و تکريم بيشتري اعمال مي نمايد. چهار شب بعد از آن در عالم خواب حضرت مريم و فاطمه (عليها السلام) را مي بيند و مريم شروع مي کند زهراي عزيز را براي مليکه ستودن و معرفي کردن که اين بانو بهترين زنان عالم و مادر شوهر تو امام حسن عسکري (عليه السلام) است. وقتي مليکه زهرا (عليها السلام) را مي شناسد به او علاقه مند گشته و اشک ريزان دامن گرفته و از دست فرزندش به وي شکايت مي کند. حضرت زهراء مي فرمايند تا تو مشرک به خدا و به دين نصاري هستي فرزندم تو را زيارت نخواهد کرد پس دستور مي فرمايند که شهادتين بگو او هم در عالم خواب اسلام مي پذيرد حضرت زهراء هم او را به سينه چسبانده و وعده ديدار فرزندش امام حسن عسکري (عليه السلام) را به او مي دهد. بعد از اين جريان هر شب امام حسن عسکري به ديدار وي مي آمده است. در شبي از شبها به او مي فرمايد: که فلان روز جدت لشکري به سوي مسلمانان خواهد فرستاد و خود از عقب آنها خواهد رفت تو خود را در ميان کنيزان و خدمتکاران او به هيئتي که تو را نشناسند بيانداز و از پي جد خود روانه شو تا به طليعه ارتش اسلام برخورد کني، آنها تو را به عنوان اسارت گرفته و به بلاد خود مي آورند آنگاه رسماً من تو را خواهم ديد و تو به ما خواهي رسيد. من هم طبق دستور آن آقا عمل کردم تا اکنون که بدينجا رسيده ام.

وقتي بيانات آن بانو بدينجا رسيد تمام مطالب براي «بشر بن سليمان» کشف شد. جز اين که در تسلط اين خانم به زبان عربي هنوز متحير است و لذا از او سئوال مي کند. مليکه در جواب مي گويد: جدم روي علاقه فراواني که به من داشت براي من معلم خصوصي گرفته بود که با کمال جديت مرا به زبان عربي آشنا ساخت.

آنگاه بشر او را برداشته و به سامراء مي آيد و تحويل امام هادي (عليه السلام) مي دهد حضرت هادي (عليه السلام) به وي مي فرمايد: چگونه ديدي عزت اسلام و خواري نصرانيت و شرف و بزرگواري اهل بيت (عليهم السلام) را آن بانوي مجلله مي گويد: چگونه توصيف کنم براي کسي که خود از من داناتر است اي پسر رسول خدا (صلي الله عليه وآله وسلم). آنگاه حضرت مي خواهد او را بيازمايد. پس مي فرمايد: من مي خواهم تو را تکريم کرده و بزرگ بشمارم آيا ده هزار درهم پول مي خواهي که به تو بدهم يا اينکه تو را به يک شرف ابدي و هميشگي بشارت دهم؟ مي گويد شرف هميشگي را بيشتر دوست مي دارم. آنگاه حضرت به وي مي فرمايد تو را بشارت مي دهم به فرزندي که شرق و غرب عالم را متصرف گشته و جهان را پس از اينکه ظلم و جور فرا گرفته است پر از عدل و داد مي نمايد. مي پرسد اين فرزند را از چه کسي خدا به من خواهد داد؟ حضرت مي فرمايند از آن کسي که حضرت رسول (صلي الله عليه وآله وسلم) تو را براي او خواستگاري و تزويج فرموده. سپس پرسيد که حضرت رسول (صلي الله عليه وآله وسلم) و حضرت مسيح (عليه السلام) تو را به عقد چه کسي در آوردند؟

گفت: به عقد فرزند تو ابي محمد (عليه السلام) فرمود: آيا او را مي شناسي؟ گفت از آن شبي که به دست زهرا (عليها السلام) مسلمان شدم هر شب به ديدن من آمده است. چگونه او را نمي شناسم؟ آنگاه حضرت خواهر خود حکيمه را خواسته و مي فرمايد نرجس را بگير و به منزل خود ببر و تعاليم و احکام اسلام را به وي بياموز که وي مادر قائم (عليه السلام) و همسر فرزندم ابي محمد حسن عسکري (عليه السلام) است.