بازگشت

نگاهي به روايت احمد بن عبيدالله


آقاي ملازاده براي ايجاد ترديد در مورد تولد حضرت مهدي (عج) در مقاله خود به روايت احمد بن عبيدالله بن خاقان تمسک کرده است که ما در اين جا ضمن نقل قسمتي از برداشت وي، متن کامل آن روايت را که مربوط به عدم دستيابي مأمورين خليفه وقت به فرزند امام حسن عسکري (عليه السلام) است مي آوريم وي مي نويسد:

«عدم ولادت اين مهدي مزعوم حتي در کتب خود اماميه نيز ثابت است. و لهذا در کتب خود روايت مي کنند که حسن عسکري بدون اين که فرزندي بگذارد وفات نمود و خليفه عباسي به شدت به اين موضوع اهميت داده قاضيان بزرگ و همراهان ثقات آنها را مسؤول اين پي گيري نمود، که بعد از وفات حسن و تفتيش منازل ثابت شد که هيچ فرزندي نداشته و لهذا ارثش را بين مادر و برادر او تقسيم نمودند،»

کافي اين موضوع را در روايتي طولاني از احمد بن عبيدالله بن



[ صفحه 65]



خاقان آورده که مي گويد:

«... فقال له (احمد بن عبيدالله بن خاقان) بعض اهل المجلس من الاشعريين: يا ابابکر: فما حال اخيه جعفر؟

فقال و من جعفر فيسأل عن خبره او يقرن به؟ ان جعفر معلن بالفسق، ماجنٌ شريبٌ للخمور، اقلّ من رأيت من الرجال، و اهتکهم لستره، فدم خمّار جبّار، قليل في نفسه، خفيف و الله، لقد ورد علي السطان و اصحابه في وقت وفاة الحسن بن علي (عليه السلام)، ما تعجبت منه، و ما ظننت انه يکون، و ذلک انه لما اعتلّ بعث الي ابي ان ابن الرضا (عليه السلام) قد اعتل، فرکب من ساعته مبادراً الي دار الخلافة ثم رجع مستعجلاً و معه خمسة نفر من خدم امير المؤمنين کلهم من ثقاته و خاصته، فمنهم نحرير، و أمرهم بلزوم دار الحسن بن علي (عليه السلام)، و تعرف خبره و حاله، و بعث الي نفر من المتطببين، فأمرهم بالاختلاف اليه، و تعاهده في صِباح و مساء فلما کان بعد ذلک، بيومين جاءه من اخبره، انه قد ضعف، فرکب حتي بکر اليه، ثم امر المتطببين بلزومه و بعث الي قاضي القضاة فاحضره مجلسه، و امره ان يختار من اصحابه عشرة ممن يوثق به في دينه و أمانته و ورعه، فاحضرهم فبعث بهم الي دار الحسن (عليه السلام) و أمرهم بلزومه ليلاً و نهاراً، فلم يزالوا هناک حتي توفي (عليه السلام) لأيام مضت من شهر ربيع الأول من سنة ستين و مئتين، فصارت سر من رأي ضجة واحدة، مات ابن الرضا، و بعث السلطان الي داره من يفتشها و يفتش حجرها، و ختم علي جميع ما فيها، و طلبوا اثر ولده و جاءوا بنساء يعرفن بالحبل، فدخلن علي جواريه، فنظرن اليهن، فذکر بعضهن ان هناک جارية بها حبل، فأمر بها فجعلت في حجرة، و وکل بها نحرير الخادم و اصحابه، و



[ صفحه 66]



نسوة معهم، ثم اخذوا بعد ذلک في تهيئته (عليه السلام)، و عطلت الاسواق، و رکب ابي و بنو هاشم و القواد و الکتاب و سائر الناس الي جنازته (عليه السلام)، فکانت سر من رأي يومئذ شبيهة بالقيامة، فلما فرغوا من تهيئته بعث السطان الي أبي عيسي المتوکل فأمره بالصلاة عليه.

مردي از اهل قم گفت: روزي در مجلس احمد بن عبيدالله بن خاقان که از طرف خلفاء والي اوقاف و صدقات در قم بود و نهايت عداوت را نسبت به اهل بيت رسالت داشت، حاضر بودم، در مجلس او از سادات علوي که در سر من رأي بودند، صحبت به ميان آمد.

همين که سخن به اين جا رسيد، مردي از اهل مجلس از او سؤال کرد که حال برادرش جعفر چگونه بود؟!

گفت: جعفر کيست که کسي از حال او سؤال کند يا نام او را با نام امام حسن عسکري مقرون گرداند، جعفر مردي بود فاسق و فاجر و بد کردار، مانند او کسي در رسوايي و بي عقلي و بدکاري نديده بودم. جعفر را مذمت بسيار کرد و باز به ذکر احوال امام عسکري برگشت و گفت به خدا سوگند در هنگام وفات حسن بن علي (عليه السلام)حالتي بر خليفه و ديگران عارض شد که من گمان نداشتم که در وفات هيچ کس چنين امري اتفاق بيفتد.

جريان از اين قرار بود که روزي براي پدرم خبر آوردند که ابن الرضا بيمار شده، پدرم به سرعت تمام نزد خليفه رفت و خبر را به خليفه رساند. خليفه پنج نفر از خدمتکاران خاص خود را به منزل امام عسکري (عليه السلام)گسيل داشت و به آنها دستور داد تا دقيقاً او را تحت نظر داشته باشند و حالات او را گزارش کنند، سپس خليفه پزشکان و



[ صفحه 67]



قاضي القضاة را به همراه ده نفر از علماي مشهور به منزل امام عسکري فرستاد، تا در کنار او بوده و وضعيت و شرايط وي را مستمراً در خانه مشاهده کنند. (خليفه اين کارها را برآن مي کرد که آن زهري که به امام (عليه السلام) داده بود بر مردم معلوم نشود و پيش مردم چنين وانمود کنند که آن حضرت به مرگ خود از دنيا رفته است). آنان پيوسته ملازم خانه آن حضرت بودند تا آن که بعد از گذشتن چند روز از ماه ربيع الاول، آن امام مظلوم از دار دنيا به سراي باقي رحلت فرمود و از جور ستمکاران و مخالفان رهايي يافت. [1] .

و چون خبر وفات آن حضرت در شهر سامرا منتشر شد، قيامتي در آن شهر بر پا گرديد و صداي ضجّه و ناله و فغان از عموم مردم برخاست. خليفه هيأتي را جهت بازرسي منزل امام (عليه السلام) اعزام نمود آنها همه دارايي او را مهر و موم کردند و سپس در جستجوي پسرش بر آمدند و تمام حجره ها را گشتند و اين مأموريت را تا آنجا پيش بردند که حتي زنان و کنيزان را از جهت بارداري مورد معاينه قرار دادند.

يکي از زنان گفت که درباره يکي از کنيزان آن جناب احتمال بارداري هست، خليفه نحرير خادم مخصوص خود را بر او مأمور کرد که بر احوال او دقيقاً مطلع شود تا صدق و کذب اين سخن ظاهر گردد و بعد از آن متوجه تجهيز آن حضرت شد. و چون بازاريان مطلع شدند بزرگ و کوچک و وضيع و شريف در تشييع جنازه آن برگزيده خدا جمع شدند و تمام وزراء و امرا و نويسندگان و اطرافيان خليفه و



[ صفحه 68]



بني هاشم و علويان به تجهيز آن امام حاضر گرديدند و در آن روز سامرا از کثرت ناله و شيون و گريه مانند صحراي قيامت شده بود و چون از غسل و کفن آن حضرت فارغ شدند، معتمد، ابو عيسي بن متوکل را فرستاد تا بر جنازه آن حضرت نماز گزارد

فلما وضعت الجنازة للصلاة دنا ابو عيسي منها فکشف عن وجهه فعرضه علي بني هاشم من العلوية و العباسية و القواد و الکتاب و القضاة و الفقهاء و المعدلين و قال: هذا الحسن بن علي بن محمد بن الرضا (عليهم السلام)، مات حتف انفه، علي فراشه، حضر من خدم أمير المؤمنين وثقاته فلان و فلان و من المتطببين فلان و فلان و من القضاة فلان و فلان، ثم غطي وجهه، و قام، فصلي عليه و کبر عليه خمساً و أمر بحمله، و حمل من وسط داره و دفن في البيت الذي دفن فيه ابوه (عليهم السلام)، فلما دفن و تفرق الناس اضطرب السلطان و اصحابه في طلب ولده، و کثر التفتيش في المنازل و الدور، و توقفوا علي قسمة ميراثه، و لم يزل الذين و کلوا بحفظ الجارية التي توهموا عليها الحبل ملازمين لها سنتين و أکثر حتي تبين لهم بطلان الحبل، فقسم ميراثه بين امه و اخيه جعفر، و ادعت امه وصيته، و ثبت ذلک عند القاضي، و السطان علي ذلک، يطلب اثر ولده، فجاء جعفر بعد قسمته الميراث الي ابي، و قال له: اجعل لي مرتبة ابي و اخي و أوصل اليک في کل سنة عشرين الف دينار، فزبره أبي و اسمعه و قال له: يا احمق ان السطان اعزه الله جرد سيفه وسوطه في الذين زعموا ان اباک و اخاک ائمة ليردهم عن ذلک، فلم يقدر عليه و لم يتهيأ له صرفهم عن هذا القول فيهما، و جهد ان يزيل اباک و اخاک عن تلک المرتبة، فلم يتهيأ له ذلک، فان کنت عند شيعة أبيک و أخيک إماماً فلا حاجة بک الي



[ صفحه 69]



سلطان، يرتبک مراتبهم، و لا غير سلطان، و إن لم تکن عندهم بهذه المنزلة لم تنلها بها، و استقله عند ذلک و استضعفه، و أمر ان يحجب عنه فلم يأذن له بالدخول عليه حتي مات أبي، و خرجنا و الأمر علي تلک الحال، و السلطان يطلب اثر ولد الحسن بن علي (عليهم السلام)، حتي اليوم. [2] .

و چون جنازه آن حضرت را براي نماز بر زمين گذاشتند ابو عيسي به نزديک جنازه آمده و کفن او را کنار زد و براي رفع تهمت از خليفه، علويان و هاشميان و امرا و وزرا و نويسندگان و قُضات و علما و ساير اشراف و اعيان را نزديک خواند و گفت بياييد و نظر کنيد که اين جنازه حسن بن علي فرزندزاده امام رضا (عليه السلام) است در بستر خود به مرگ طبيعي مرده است و کسي آسيبي به او نرسانده است و در مدت بيماري او، پزشکان و قضات و معتمدان و عدول حاضر بودند و بر حال او مطلع گرديده اند و بر اين معني شهادت مي دهند، پس پيش ايستاد و بر آن حضرت نماز خواند، پس از انجام مراسم، امام عسکري (عليه السلام) در محدوده منزل خود در سرّ من رأي (سامرا) در جوار پدرش به خاک سپرده شد.

در ادامه همان روايت آمده است جعفر، برادر امام عسکري (عليه السلام) در لسان اخبار به کذاب معروف است. [3] ادعاي امامت کرده و کوشيده بود تا خود را جانشين برادر قلمداد کند، اعتقادات اماميه را به وجود



[ صفحه 70]



جانشيني امام يازدهم به مقامات دولتي گزارش کرد. جعفر بعد از وفات برادرش امام حسن عسکري (عليه السلام) با آن رفتار و کردار ناشايستش به فکر جانشيني آن حضرت افتاد و نزد عبيدالله بن خاقان وزير معتمد رفت و گفت: از تو مي خواهم که منصب برادرم را به من بدهي و من تعّهد مي کنم که هر سال مبلغ بيست هزار دينار طلا به تو بپردازم.

عبيدالله به غضب درآمد و گفت: اي احمق منصب برادر تو منصبي نيست که با مال و پول آن را توان گرفت و سالهاست که خلفا شمشير کشيده و مردم را شکنجه مي کنند و مي کشند که از اعتقاد به امامت پدر و برادر تو برگردند ولي نتوانسته اند، اگر تو نزد شيعيان مرتبه و مقامي داري همه به سوي تو خواهند آمد و تو احتياج به خليفه و کس ديگري نداري و اگر نزد آنان رتبه و مقامي نداري، خليفه و کس ديگري اين مرتبه را براي تو تحصيل نمي توانند بکنند. عبيدالله از اين درخواست جعفر به خفت عقل و سفاهت و عدم ديانت او بيش از پيش پي برد و دستور داد ديگر او را به مجلسش راه ندهند. [4] .

مرحوم کليني جريان محمد بن ابراهيم بن مهزيار را اين چنين روايت کرده است وي مي گويد: پس از وفات حضرت ابي محمد (عليه السلام)درباره جانشيني اش به ترديد افتادم و نزد پدرم مال بسياري گرد آمده بود، آنها را برداشت و به کشتي نشست، من هم به دنبال او رفتم، او را تب سختي گرفت و گفت: پسر جان، مرا برگردان که اين بيماري مرگ



[ صفحه 71]



است، آن گاه گفت: درباره اين اموال از خدا بترس و به من وصيت نمود و سپس وفات کرد من با خود انديشيدم. پدر من کسي نبود که وصيت نادرستي کند. من اين اموال را به عراق مي برم و در آن جا خانه اي را بالاي شط اجاره مي کنم و به کسي چيزي نمي گويم اگر موضوع برايم آشکار شد چنان که در زمان امام حسن عسکري (عليه السلام) برايم واضح شد به او مي دهم وگر نه مدتي با آنها خوش مي گذرانم.

وارد عراق شدم و منزلي اجاره کردم و چند روز آن جا بودم، ناگاه کسي آمد و نامه اي همراه داشت که در آن نوشته بود: اي محمد! تو چنين و چنان اموالي را در ميان چنين ظروفي همراه داري تا آن جا که تمام خصوصيات اموالي را که همراه من بود و خودم هم به تفصيل نمي دانستم برايم شرح داد من آنها را به همان شخص تحويل دادم و چند روز در آن جا ماندم، کسي سراغ مرا نگرفت من اندوهگين شدم، سپس نامه اي به من رسيد که تو را به جاي پدرت منصوب ساختيم، خدا را شکر کن. [5] .

طبق نقل مرحوم صدوق، عده اي از اهالي قم که در ميان آنها محمد بن جعفر حميري قرار داشت، بدون آن که از وفات امام عسکري (عليه السلام)مطلع باشند وارد سامرا شدند، استفتاها و وجوهاتي به همراه داشتند. در آن جا خبر رحلت امام عسکري (عليه السلام) را شنيدند و آنان را به سوي جعفر هدايت کردند، آنها جعفر را ملاقات کردند و از وي پرسيدند که به آنها بگويد: چه مبلغ پول با خود آورده اند و



[ صفحه 72]



صاحبان اين وجوهات چه کساني هستند؟ جعفر پاسخ داد که او پيشگو و فال بين نبوده و آن چه اماميه درباره امام عسکري (عليه السلام)مي گويند دروغي بيش نيست زيرا تنها خداوند به اين قبيل امور آگاه است.

جعفر از آنها خواست تا وجوهات را تحويل دهند ولي ايشان از اين کار سرباز زدند و نزاع ميان آنها آشکار شد. در حين دعوا شخصي وارد شد و آنان را به نام صدا زد و به سوي منزلي راهنمايي کرد و در آن جا شخصي را به ايشان نشان داد که به نظر مي رسيد وکيل امام دوازدهم (عليه السلام) باشد، او صاحب و مبلغ وجوهاتي را که آورده بودند به آنها گفت. آنها بلافاصله امامت امام دوازدهم را پذيرفتند، با انجام اين امر به آنها دستور داده شد تا از اين پس وجوهات خود را به شخص معيني در بغداد تحويل دهند.

بنا به گفته صدوق، جعفر فوراً به دربار خليفه معتمد عباسي رفت و به او گزارش داد که اماميه هنوز به وجود پسر امام عسکري (عليه السلام)معتقدند، معتمد بلافاصله دستور پي گيري و تحقيق در موضوع را صادر کرد و گروهي از مأموران را به همراه جعفر اعزام نمود تا منزل امام عسکري (عليه السلام) و منازل همسايگان را مورد تفتيش قرار دهند. [6] در منزل امام عسکري (عليه السلام) کنيزي به نام ثقيل را دستگير کردند و از او خواستند تا فرزند امام را به آنان نشان دهد، ولي وي به شدت انکار کرد فرزندي زاده باشد.



[ صفحه 73]



به روايت صدوق، ثقيل براي آن که جان امام دوازدهم را مصون دارد، ادعاي بارداري کرد. از آن پس معتمد او را براي معاينه در حرم خود زنداني کرد، تحت سرپرستي نحرير، همسران خليفه و کنيزان و زنان قاضي القضات ابن ابي شوارب به مدت دو سال ثقيل را تحت نظر داشتند، تا آن که احساس کردند ديگر به بررسي بيشتر نيازي نيست و از طرف ديگر مرگ ناگهاني وزير عبيدالله بن خاقان باعث شد تا دستگاه خلافت از آن بانوي محترم غفلت کند. برخي از اخبار حاکي از آن است که ثقيل زنداني شد و دژخيمان عباسي يک رشته اعمال شکنجه آميز را عليه اماميه انجام دادند که جعفر در پشت سر آن اعمال قرار داشت. [7] عباسيان با وجود اين که بسياري از اماميه را به قتل رساندند ولي تلاش هاي آنها براي دستگيري امام دوازدهم بي نتيجه ماند.

طبق روايت شيخ مفيد، امام عسکري (عليه السلام) مي خواست هر گونه فرصتي را در رديابي امام دوازدهم از عباسيان بگيرد، تا جان فرزند خود را محفوظ دارد. بدين جهت نقشه اي طرح ريزي کرد که به موجب آن بر اساس وصيت نامه اي آشکار تمام دارايي خود را به مادرش حديث واگذار کرده بود. او با وصول خبر رحلت پسرش از مدينه به سامرا آمد تا ماتَرَک او را اخذ کند ولي ديد که همه دارايي او را توقيف کرده اند.

از آن گذشته، جعفر با او در موضوع ميراث برادر درگير شد و به



[ صفحه 74]



حق خود بر ماترک اصرار داشت و قضيه را به مقامات دولتي کشانيد و سعي کرد تا ثابت کند که امام عسکري (عليه السلام) پسري نداشته است. حديث اظهار داشت که امام عسکري او را تنها وارث خود دانسته و بنا به فقه اماميه جعفر کوچک ترين حقي بر ميراث برادر ندارد. [8] .

اين نزاع مدت دو سال ادامه يافت تا آن که محقق شد حامله بودن ثقيل واقعيت ندارد، و يا آن که حديث پيش قاضي ثابت نمود که تنها وارث امام يازدهم است و قاضي به نفع او رأي داد، جعفر معارض او شد و از خليفه در طلب ميراث برادر استعانت جست، سرانجام به حکم خليفه ماترک امام حسن عسکري (عليه السلام) را پس از هفت سال توقيف بين حديث و جعفر تقسيم کردند. [9] .

بالاخره با از دست دادن ميراث مختصر امام حسن عسکري (عليه السلام)توانستند آخرين حجت خدا را از شر شناخته شدن و گرفتار شدن به دست فرعون زمان حفظ کنند.



[ صفحه 75]




پاورقي

[1] کافي، ج 1، ص 505 ـ 503 کشف الغمه، ج 3، ص 9 ـ 197.

[2] کافي، ج 1، ص 505 ـ 503 و الانوار البهيّة، ص 270.

[3] کمال الدين، ص 43 اعلام الوري، ص 385 الزام الناصب، ص 67 منتخب الاثر، ص 243.

[4] کشف الغمه، ج 3، ص 199.

[5] کافي، ج 1، ص 518.

[6] کمال الدين، ج 1، ص 374 ـ 476.

[7] الفصول العشر، ص 13.

[8] در فقه شيعه اماميه اگر ميت مادر، برادر از خود باقي گذارد، برادر هيچ حقي در ميراث ندارد (المقنع، صدوق، ص 171 کمال الدين، ص 47 ـ 58).

[9] کمال الدين، ص 25،26،34،47،261،262 فرق الشيعه، ص 79 غيبت طوسي، ص 141و 142 ابن حزم، ج 4، ص 93.