بازگشت

مشاهدات احمد بن اسحاق قمي


«امام حسن عسکري (عليه السلام) در نامه اي به احمد بن اسحاق مي نويسد:

ـ «وُلِدَ الْمُوْلُودُ، فَلْيَکُنْ عِنْدَک مُسْتُوراً، وَ عَنْ جَميْعِ النّاسِ مَکْتُوماً فَاِنّا لَمْ نُظْهِرْهُ اِلاّ لِلاقْرَبِ لِقَرابَتِهِ، وَ الْمَوْلي لِوِلايَتِهِ، اَحْبَبْنْا اِعْلامَکَ لِيَسُرَّک اللهُ، کَما سَرَّنا، وَ السَّلامُ». [1] .

ـ «مولود به دنيا آمد، اين خبر در پيش تو پوشيده باشد، و از همه مردم مخفي باشد. ما اين خبر را به کسي نگفتيم، مگر براي نزديک ترين خويشان براي حقوق خويشاوندي، و نزديک ترين دوستان براي حق ولايت، دوست داشتيم به شما نيز اطلاع دهيم، تا خداوند شما را با اين مژده خوشحال کند، چنان که ما را خوشحال نموده است. والسلام».

«احمد بن اسحاق مي گويد: به خدمت امام حسن عسکري (عليه السلام)وارد شدم، در نظر داشتم که در مورد جانشين آن حضرت سؤال کنم،



[ صفحه 54]



امام (عليه السلام) خود ابتداءاً فرمود:

ـ «اي احمد بن اسحاق! خداي تبارک و تعالي، از روزي که حضرت آدم را آفريده، لحظه اي روي زمين را خالي از حجت نگذاشته، و تا روز قيام قيامت هرگز بندگان خودش را بي حجت نخواهد گذاشت. خداوند به برکت حجت خود بلاها را از اهل زمين دفع مي کند و به سبب او باران را فرو مي فرستد و به خاطر او برکات زمين را خارج مي کند».

پرسيدم: اي فرزند پيامبر! امام و جانشين بعد از شما کيست؟ امام (عليه السلام)از جاي برخاست و شتابزده وارد خانه شد و چون بازگشت کودک سه ساله اي بر دوش خود داشت که صورتش همچون ماه چهارده شبه مي درخشيد. آن گاه خطاب به من فرمود:

ـ «يا اَحْمَدَ بْنَ اِسْحاقَ لَوْلا کَرامُتَکَ عَلَي اللهِ عَزَّوَجَلَّ وَ علي حُجَجِهِ ما عَرَضْتُ عَلَيکَ اِبْني هذا، اِنَّهُ سَمِيُّ رَسُولِ الله وَ کَنِيُّهُ، الذي يَمْلأ الارض قِسْطاً وَ عَدلاً کَما مُلئِتْ جَوراً وَ ظُلْماً».

ـ «اي احمد بن اسحاق، اگر نبود اين که تو در پيش خدا و حجت هاي او عزيز هستي، اين پسرم را بر تو عرضه نمي کردم، او هم نام پيامبر خدا (صلي الله عليه وآله)و هم کنيه آن حضرت است. هم اوست که زمين را پر از عدل و داد کند، آن سان که پر از جور و ستم شده باشد». [2] .

«احمد بن اسحاق مي گويد: از امام حسن عسکري (عليه السلام) شنيدم که مي فرمود:



[ صفحه 55]



ـ «اَلْحَمْدُلله الذي لَمْ يُخْرجْني مِنَ الدُّنْيا حَتي اَرانِي الْخَلَف مِنْ بَعْدي، اَشْبَهُ النّاسِ بِرَسُولِ اللهِ خَلْقاً و خُلْقاً، يَحْفَظُهُ اللهُ تبارکَ وَ تَعالي في غِيْبَتِهِ وَ يُظْهِرُهُ، فَيَمْلأُ الأَرْضَ قِسْطاً وَ عَدْلاً، کَما مُلِئَتْ جَوْراً وَ ظُلْماً».

ـ «سپاس و ستايش خداوندي را که مرا از دنيا نبرد تا امام بعد از خودم را ديدم. شبيه ترين مردمان است به رسول اکرم (صلي الله عليه وآله) از نظر خلقت و اخلاق. خداي تبارک و تعالي او را در زمان غيبتش حفظ مي کند، سپس او را ظاهر مي کند و زمين را پر از عدل و داد مي کند آن چنان که پر از جور و ستم شده باشد». [3] .

سپس فرمود:

ـ «اي احمد بن اسحاق! مثل او در اين امت مثل حضرت خضر (عليه السلام)و ذوالقرنين است، آن چنان از ديده ها غائب مي شود که کسي در آن دوران از هلاکت رهايي نمي يابد، جز کسي که خداوند بر اعتقاد به امامت او ثابت و استوار نگه دارد و او را به دعا براي تعجيل فرج او موفق گرداند».

احمد بن اسحاق مي گويد: عرض کردم: سرورم! آيا نشانه ديگري نيز هست که دلم آرام بگيرد؟

آقازاده بزرگوار با زبان روشن و فصيح فرمود: ـ «اَنَا بَقَّيِةُ الله في اَرْضِهِ، وَ الْمُنْتَقِمُ مِنْ اَعْدائِهِ، فَلا تَطْلُبْ اَثَراً بَعْدَ عَيْن، يا اَحْمَدَ بْنَ اِسْحاقَ!». [4] .



[ صفحه 56]



ـ «من يکتا بازمانده از حجت هاي خدا در روي زمين هستم.

من دست انتقام خدا از دشمنان او هستم.

اي احمد بن اسحاق! پس از رؤيت ديگر نشان نپرس».

«احمد بن اسحاق مي گويد: فرداي آن روز به خدمت امام حسن عسکري (عليه السلام) شرفياب شدم و عرض کردم: اي فرزند پيامبر! از اين همه منت که بر گردن من نهادي بسيار مسرور هستم، آن سنت جاري از خضر و ذوالقرنين در مورد آقا زاده بزرگوار چيست؟

فرمود: ـ «طُولُ الْغِيبَةِ يا اَحْمَدُ».

ـ «طولاني شدن غيبت او، اي احمد».

گفتم: اي پسر پيامبر! آيا غيبت او خيلي طول مي کشد؟

فرمود: ـ «اي وَ رَبّي، حَتّي يَرْجِعَ عَنْ هذَالاَمْرِ، اَکْثَرُ الْقائِلينَ بِهِ، وَ لا يَبْقي اِلاّ مَنْ اَخَذَ اللهُ عَزَّوَجَلَّ عَهْدَهُ لِوِلايَتِنا، وَ کَتَبَ في قَلْبِهِ الايمانَ، وَ اَيَّدَهُ بِرُوحِ مِنْهُ».

ـ «آري، قسم به پروردگارم، به قدري طول مي کشد که بيشتر معتقدان به آن، از اعتقاد خود برمي گردند. و بر اعتقاد خود استوار نمي ماند به جز کسي که خداوند تبارک و تعالي از او براي ولايت ما پيمان گرفته، در دلش ايمان را نوشته، و او را با روحي از خود تأييد کرده باشد».

ـ «يا اَحْمَدَ بْنَ اِسْحاقَ! هذا اَمْرٌ مِنْ اَمْرِ اللهِ، وَ سِرٌّ مِنْ اَسْرارِ اللهِ، وَ غَيْبٌ مِنْ غَيْبِ الله، فَخُذ ما آتَيْتُکَ وَاکْتُمْهُ وَ کُنْ مِنَ الشّاکِرينَ، تَکُنْ مَعَنا غَداً في عِلّيّين».

ـ «اي احمد بن اسحاق! اين امري از امرهاي خدا، و سري از اسرار



[ صفحه 57]



خدا، و رازي از رازهاي خداست آنچه به تو گفتم گوش فرا دار و آن را مکتوم نگهدار و از سپاسگزاران باش، تا فرداي قيامت در درجات عالي بهشت با ما باشي». [5] .

«محمد بن عثمان عَمروي (دومين نائب خاص) مي فرمايد: ما چهل نفر در منزل امام حسن عسکري (عليه السلام) گرد آمده بوديم، که فرزند بزرگوارش را به ما نشان داد و فرمود:

ـ «هذا اِمامُکُمْ مِنْ بَعْدي وَ خَليفَتي عَلَيْکُمْ، فَاتَّبِعُوهُ وَ اَطيعوُهُ، وَ لا تَتَفَرَّقُوا فَتَهْلِکُوا في اَدْيانِکُمْ اَما اِنَّکُمْ لا تَرَوْنَهُ بَعْدَ يَوْمکُمْ هذا».

ـ «او امام شماست بعد از من، جانشين من است در ميان شما. از او پيروي کنيد و از اوامرش اطاعت کنيد. پراکنده نشويد که در دين خود هلاک مي شويد. شما بعد از امروز ديگر او را نخواهيد ديد».

«محمد بن عثمان مي گويد: از خانه امام عسکري (عليه السلام) بيرون آمديم، چند روزي نگذشت که امام حسن عسکري (عليه السلام)ديده از جهان برتافت». [6] .

«جعفر بن محمد مکفوف، از عمرو هوازي نقل مي کند که گفت: امام حسن عسکري (عليه السلام) فرزند بزرگوارش را به من نشان داد و فرمود: او صاحب شماست، بعد از من». [7] .

«يعقوب بن منقوش مي گويد: به خدمت امام حسن عسکري (عليه السلام)شرفياب شدم، روي سکويي در کنار دودمان امامت نشسته بود، در



[ صفحه 58]



دست راست آن حضرت اطاقي بود که پرده اي بر آن آويخته بود. عرض کردم: اي سرور من! صاحب اين امر کيست؟

فرمود: پرده را کنار بزن، پرده را کنار زدم کودک پنج ساله اي ديدم که هشت، ده ساله مي نمود، با پيشاني باز، صورتي سپيد و زيبا، ديدگاني جاذب و گيرا، شانه هايي فراخ و ران هايي چاق، که در طرف راست صورت مبارکش خال و بر سر مبارکش گيسوهايي داشت. آمد و روي زانوي امام (عليه السلام) نشست.

امام حسن عسکري (عليه السلام) به من فرمود: «اين است صاحب شما».

آن گاه به آقازاده گرامي فرمود: «پسر جان، وارد خانه شو، تا روز وقت معلوم».

آقا زاده بزرگوار جلو ديدگان من وارد خانه شد.

آن گاه امام (عليه السلام) به من فرمود: «اي يعقوب! ببين در خانه کيست؟». وارد خانه شدم کسي را نيافتم». [8] .

قال الفضل بن شاذان: حدّثنا إبراهيم بن محمد بن فارس النيشابوري، قال: لمّا هم الوالي عمرو بن عوف بقتلي و هو رجل شديد النصب، و کان مولعاً بقتل الشيعة، فأخبرت بذلک، و غلب عليّ خوف عظيم. فودعت أهلي و أحبّائي، و توجّهت الي دار ابي محمد (عليه السلام)لاُوَدّعه و کنت اردت الهَرب، فلمّا دخلتُ عليه رأيت غلاماً جالساً في جنبه، و کان وجهه مضيئاً کالقمر ليلة البدر، فتحيّرت من نوره و ضيائه و کاد أن انسي ما کنت فيه من الخوف و الهرب فقال: يا ابراهيم لا تهرب.



[ صفحه 59]



فاِنّ الله تبارک و تعالي سيکفيک شره فازداد تحيّري،

فقلت لابي محمد (صلي الله عليه وآله): يا سيدي جعلني الله فداک من هو؟

وقد أخبرني عمّا کان في ضميري.

فقال: هو إبني و خليفتي من بعدي، و هو الذّي يغيب غيبة طويلة، و يظهر بعد امتلاء الارض جوراً و ظلماً فيملاها عدلاً و قسطاً.

فسألته عن اسمه

قال: هو سمي رسول الله (صلي الله عليه وآله)و کنيّه، و لا يحلّ لأحد أن يسميه باسمه او يکنّيه بکنيته، إلي أن يظهر الله دولته و سلطنته، فاکتم يا ابراهيم ما رأيت و سمعت منّا اليوم إلا عن اهله. فصلّيت عليهما و آبائهما و خرجت مستظهراً بفضل الله تعالي، واثقاً بما سمعته من الصاحب (عليه السلام)فبشّرني علي بن فارس بانّ المعتمد قد أرسل أبا احمد اخاه و امره بقتل عمرو بن عوف، فاخذه ابو احمد في ذلک اليوم و قطعه عضواً عضواً و الحمدلله رب العالمين.

ابراهيم بن احمد نيشابوري گفت: چون عمرو بن عوف والي همت بست به کشتن من، و او مردي بود که ميل تمام داشت به قتل شيعيان، پس خبر يافتم و خوفي عظيم بر من غالب شد، و اهل و عيال و دوستان خود را وداع کردم، و توجه نمودم به خانه حضرت امام حسن (عليه السلام) وداع کنم، و اراده داشتم که فرار کنم. پس چون به آن خانه در آمدم پسري ديدم در پهلوي آن حضرت نشسته بود که رويش چون ماه شب چهارده بود، از نور و ضياي آن حضرت حيران شدم به مرتبه اي که نزديک بود که آن چه در خاطر داشتم و در آن بودم از ترس و فکر گريختن فراموش کنم.



[ صفحه 60]



به من گفت: «اي ابراهيم حاجت به گريختن نيست، زود باشد که خداي تعالي شر او را از تو کفايت کند». حيرتم زياده شد

به امام حسن (عليه السلام) گفتم: فداي تو گرداند مرا خداي تعالي، کيست اين پسر که از ما في الضمير من مرا خبر مي دهد؟

آن حضرت فرمود: او فرزند من است، و خليفه من است بعد از من، و اوست آن کسي که غايب مي شود غايب شدني دراز، و بعد از پر شدن زمين از جور و ظلم ظاهر شود، و پر کند زمين را از عدل و داد.

پس از آن حضرت از نام آن سرور پرسيدم.

فرمود: هم نام و هم کنيت پيغمبر است، و حلال نيست کسي را که او را به نام و به کنيت ذکر کند، تا زماني که ظاهر سازد خداي تعالي دولت و سلطنت او را، پس پنهان دار اي ابراهيم! آن چه ديدي و آن چه شنيدي از ما امروز، الاّ از اهلش.

پس برايشان و آباي گرام ايشان صلوات فرستادم، و بيرون آمدم در حالتي که مستظهر به فضل خداي تعالي بودم، و وثوق و اعتمادي بود مرا بر آن چه شنيدم از حضرت صاحب الزمان (عليه السلام). پس بشارت داد مرا علي بن فارس که معتمد خليفه عباسي برادر خود أبو احمد را فرستاد به قتل عمرو بن عوف، تا او را گرفته، بند از بند او جدا کرد. والحمدلله رب العالمين. [9] .



[ صفحه 61]




پاورقي

[1] اثباة الهداة، ج 3، ص 484.

[2] کمال الدين، ص 384.

[3] اعلام الوري، ص 291.

[4] کمال الدين، ص 384 و اعلام الوري، ص 412 و به ياد مهدي، ص 242 ـ 241.

[5] کمال الدين، ص 385 و اثباة الهداة، ج 3، ص 480.

[6] اعلام الوري، ص 414.

[7] ارشاد مفيد، ص 349.

[8] اعلام الوري، ص 413.

[9] کشف الحق، ص 44.