بازگشت

ماجراي تولد مهدي موعود در شب نيمه شعبان در کتب شيعه


بعد از توجه به امکان چنين تولدي در حوزه قدرت دشمن، وقوع آن را نيز مي بايست از پدر يا مادر يا عمه و ديگر نزديکان آن مصلح موسي گونه پرسيد، نه از مأمورين فرعون زمان که در صدد ذبح فرزندان و زنده داشتن زنان آل محمد و تقسيم ميراثشان بودند.

پس بجاست در محتواي روايت احمد بن عبيدالله بن خاقان که از کتاب کافي مرحوم کليني (ج 1، ص 505) نقل شده دقت و بازنگري گردد. و الاّ هيچ فرد عاقل و شخص هدف داري که خودش در حبس نظري دشمن است کاري نمي کند که بعد از خودش اهدافش از بين برود.

آيا درز کردن خاطرات و اطلاعات زندانيان سياسي به بيرون از زندان «جهت ماندگاري در دادگاه تاريخ» را ممکن نمي دانيم و تجربه نکرده ايم؟ چه بسيار از زندانيان سياسي که خودشان در سياه چال مرده اند و يا کشته شده اند اما دادگاه تاريخ به مدارکي مهم در حق آنها دست يافته و داوري کرده است.

اگر خط خلافت و وصايت 12 نفر «از علي (عليه السلام) تا فرزند امام عسکري (عليه السلام) درست بوده باشد آيا ماندگاري امام عسکري (عليه السلام) در سامرا که پايتخت خليفه غاصب عباسي بوده است به معني زنداني «تحت نظر» بودن وي نيست؟!

آيا امام حسن عسکري (عليه السلام) بيش از پدر و مادر موسي (عليه السلام) آزادي عمل داشته است؟

بجاست که قبل از بررسي روايت نحرير خادم که نويسنده در مقاله



[ صفحه 43]



خود آورده است روايات زير را که در کتب شيعه آمده است مورد توجه قرار دهيد.

قال أبو محمد بن شاذان (عليه السلام) حدثنا محمد بن عبدالجبار، قال:

قلت لسيدي الحسن بن علي (عليه السلام): يابن رسول الله جعلني الله فِداکَ اُحِبُّ ان اَعلم اَنَّ الاِمام وَ حجة الله علي عباده مَن بعدک؟

قال (عليه السلام): انَّ الامام مِن بعدي ابني سمي رسول الله و کنّيهُ (صلي الله عليه وآله)، الذي هو خاتم حجج الله، و آخر خلفائه،

قلتُ: ممن يتولد هو يابن رسول الله؟

قال: من إبنة قيصر ملک روم، الا انّه سيولد فيغيب عن النّاس غيبةً طويلة، ثم يظهر و يقتل الدَّجال، فيملاء الأرض قِسطاً و عدلاً، کما مُلئت جوراً و ظلماً، فلا يحلّ لاحد ان يسميه او يکنيه قبل خروجه صلوات الله عليه. [1] .

محمد پسر شاذان گفت که خبر داد ما را محمد پسر جبار، و گفت: گفتم به مولاي خود حسن بن علي (عليهما السلام): اي فرزند رسول خدا بگرداند مرا خداي تعالي فداي تو، دوست مي دارم که بدانم که امام و حجت خدا بر بندگان خدا از بعد از تو کيست؟ آن حضرت فرمود: امام و حجت بعد از من پسر منست، که همنام و هم کنيه رسول خداست، آنکه او خاتم حجت هاي خداست، و آخرين خليفه هاي اوست.

گفتم: از که به وجود خواهد آمد؟

فرمود: از دختر قيصر پادشاه روم، بدان و آگاه باش که زود باشد که



[ صفحه 44]



متولد گردد، پس غايب شود از مردمان غايب شدن طولاني، پس ظاهر شود و بکشد دجال را، پس پر کند زمين را از عدل و داد، همچنان که پر شده باشد از جور و ظلم، پس حلال نيست احدي را که اسم ببرد او را به نام و کنيه پيش از خروج او (صلوات الله عليه).

خاتون آبادي با بهره گيري از چند کتاب قديمي شيعه ماجراي تولد حضرت مهدي «عج» چنين آورده است:

مشايخ عظام ذوي الاحترام محمد بن يعقوب کليني و محمد بن بابويه قمي و شيخ ابو جعفر طوسي و سيد مرتضي و غير ايشان از محدثين به سندهاي معتبر روايت کرده اند از حکيمه خاتون«رضي الله عنها»، که روزي حضرت امام حسن عسکري (عليه السلام) به خانه من تشريف آوردند، و نگاه تندي به نرجس خاتون کردند، پس عرض کردم که اگر شما را خواهش او هست به خدمت شما بفرستم؟

فرمود: اي عمّه اين نگاه از روي تعجب بود، زيرا که در اين زودي حق سبحانه و تعالي از او فرزند بزرگواري بيرون آورد که عالم را پر از عدالت کند، بعد از آن که پر از جور و ستم شده باشد.

گفتم: پس بفرستم او را به نزد شما؟

فرمود: از پدر بزرگوارم رخصت بطلب در اين باب.

حکيمه مي گويد: جامه هاي خود را پوشيدم و به خانه برادرم امام علي نقي (عليه السلام) رفتم، و چون سلام کردم و نشستم بي آن که من سخن بگويم حضرت از باب اعجاز ابتدا فرمود و گفت: اي حکيمه! نرجس را بفرست براي فرزندم.

گفتم: اي سيد من! از براي همين مطلب به خدمت تو آمده بودم که



[ صفحه 45]



در اين امر رخصت بگيرم.

فرمود: اي بزرگوار صاحب برکت، خدا مي خواست که تو را در چنين ثوابي شريک گرداند، و بهره عظيم از خير و سعادت به تو کرامت فرمايد، که تو را واسطه چنين امري گردانيد.

حکيمه گفت: به زودي به خانه خود برگشتم و زفاف آن معدن فتوت و عفاف را در خانه خود واقع ساختم، و بعد از چند روز آن سعد اکبر را با آن زهره منظر به خانه خورشيد انور يعني والد مطهّر او بردم، و بعد از چند روز آن آفتاب مطلع امامت در مغرب عالم بقا غروب نمود، و ماه برج خلافت امام حسن عسکري (عليه السلام)در امامت جانشين او گرديد، و من پيوسته به عادت مقرر زمان پدر به خدمت آن امام البشر مي رسيدم. پس روزي نرجس خاتون آمد و گفت: اي خاتون من پا دراز کن که کفش از پايت بيرون کنم.

گفتم: تويي خاتون و صاحب من و هرگز نگذارم که تو کفش از پاي من بکني و مرا خدمت کني، بلکه من تو را خدمت مي کنم، و منت بر ديده خود مي نهم. چون حضرت امام (عليه السلام) اين سخن از من شنيد، گفت: خدا تو را جزاي نيکو دهد اي عمه! پس در خدمت آن حضرت نشستم تا وقت غروب آفتاب، پس صدا زدم به کنيز خود که: بياور جامه هاي مرا تا بروم.

حضرت فرمود: اي عمه امشب را نزد ما باش که در اين شب متولد مي شود فرزند گرامي من در نزد خدا، که حق تعالي به او زنده مي گرداند زمين را به علم و ايمان و هدايت، بعد از آن که مرده باشد به شيوع کفر و ضلالت.



[ صفحه 46]



گفتم از کي به هم مي رسد، اي سيد من، آن فرزند، و من در نرجس هيچ اثر حمل نمي يابم؟

فرمود: از نرجس بهم مي رسد، نه از ديگري،

پس برجستم و شکم و پشت نرجس را ملاحظه کردم، هيچ گونه اثري نيافتم، پس برگشتم و عرض کردم. حضرت تبسم فرمود و گفت: چون صبح مي شود اثر حمل بر او ظاهر خواهد شد، و مثل او مثل مادر موسي است که تا هنگام ولادت هيچ تغييري بر او ظاهر نشد، و احدي بر حال او مطلع نگرديد، زيرا که فرعون شکم زنان حامله را مي شکافت براي طلب حضرت موسي، و حال اين فرزند نيز در اين شبيه است به حال موسي.

حکيمه گفت: به نزد نرجس رفتم و اين احوال را به او گفتم.

گفت: اي خاتون! در خود مشاهده نمي نمايم. پس شب در آن جا ماندم و افطار کردم، و نزديک نرجس خوابيدم، و در هر ساعت از او خبر مي گرفتم و او به حال خود خوابيده بود و هر ساعت حيرتم زياده مي شد، و در اين شب پيش از شب هاي ديگر به نماز و تهجد برخاستم و نماز شب ادا کردم و چون به نماز وتر رسيدم، نرجس از خواب جست و وضو ساخت و نماز شب به جا آورد، و چون نظر کردم صبح کاذب طلوع کرده بود، پس نزديک شد که در دلم شکي پديد آيد از وعده اي که حضرت فرموده بود.

ناگاه حضرت امام حسن (عليه السلام) از حجره خود صدا زدند که: شک مکن که وقتش رسيده است. در اين حال در نرجس اضطرابي مشاهده کردم، پس او را در بر گرفتم و نام الهي بر او خواندم.



[ صفحه 47]



حضرت آواز دادند که سوره «إنّا انزلناه» بر او بخوان.

پس از او پرسيدم که چه حال داري؟

گفت ظاهر شد اثر آن چه مولايم فرموده.

پس چون شروع کردم به خواندن سوره «إنا انزلناه في ليلة القدر» شنيدم که آن طفل در شکم با من همراهي مي کرد در خواندن، و بر من سلام کرد. من ترسيدم، پس حضرت صدا زدند که تعجب مکن از قدرت الهي که حق تعالي خردان ما را به حکمت گويا مي گرداند، و ما را در بزرگي حجت خود ساخته است در زمين.

پس چون کلام حضرت امام (عليه السلام) تمام شد، نرجس از ديده من غايب شد، گويا پرده اي ميان من و او حايل گرديد پس دويدم به سوي حضرت امام حسن (عليه السلام) فرياد کنان، حضرت فرمود که: برگرد اي عمه! که او را در جاي خود خواهي ديد. چون برگشتم پرده گشوده شد و در نرجس نوري مشاهده کردم که ديده ام را خيره کرد، و حضرت صاحب الامر (عليه السلام) را ديدم رو به قبله به سجده افتاده به زانوها، و انگشتان سبابه را به سوي آسمان بلند کرده و مي گويد: أَشْهَدُ أنْ لا إلهَ إلاّ الله وَ أَنَّ جَدّي رَسُولُ الله وَ اَنَّ أبي أميرُالْمُؤْمِنينَ، پس يک يک امامان را شمرد تا به خودش رسيد. پس فرمود که: «أَللّهُمَّ اَنجِزْ لي ما وَعَدْتَني وَ أتْمِمْ لي أَمْري وَ ثَبِّتْ وَطْأَتي وَ امْلَأ بي الْاَرضَ عَدْلاً وَ قِسْطاً»،

خداوندا! به وعده نصرتي که به من وعده فرموده اي وفا کن، و امر (خلافت و امامت) مرا تمام کن، و استيلا و انتقام مرا از دشمنان ثابت گردان، و پر کن زمين را به سبب من از عدل و داد.



[ صفحه 48]



پس حضرت امام حسن (عليه السلام) مرا آواز داد که: اي عمه! فرزند مرا در برگير، و به سوي من بياور. چون برگرفتم او را ختنه کرده و ناف بريده و پاک و پاکيزه يافتم، و بر ذراع راستش نوشته بود که (جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ اِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً) [2] .

حق آمد و باطل مضمحل شد و محو گرديد، بدرستي که باطل مضحمل شدني است، و ثبات و بقا نمي دارد.

پس حکيمه گفت: چون آن فرزند سعادتمند را به نزد پدر بزرگوار بردم و نظرش بر پدر افتاد سلام کرد، پس حضرت او را گرفت و زبان مبارک بر هر دو ديده اش ماليد، و بر دهان و هر دو گوشش زبان گردانيد، و بر کف دست چپ او را نشاند و دست مطهر بر سر آن سرور ماليد، و گفت: اي فرزند! سخن بگو به قدرت الهي.

پس حضرت صاحب الأمر (عليه السلام) استعاذه فرمود و گفت:

بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم

وَ نُريدُ اَنَّ نَمُنَّ عَلَي الذّينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْاَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ اَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمْ الْوارِثينَ - وَ نُمَکِّنَ لَهُمْ فِي الْاَرْضِ وَ نُرِيَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما مِنْهُمْ ما کانُوا يَحْذَرُونَ». [3] .

مي خواهيم منت گذاريم بر جماعتي که ايشان را ستمکاران در زمين ضعيف گردانيده اند، و بگردانيم ايشان را پيشوايان دين، و بگردانيم ايشان را وارثان زمين، و تمکن و استيلا بخشيم ايشان را زمين، و بنماييم به فرعون و هامان (خلفاي غاصب و حکام جائر



[ صفحه 49]



زمان) و لشکرهاي ايشان، از آن امامان، آنچه را از ايشان حذر مي کردند.

پس حضرت صاحب الأمر (عليه السلام)، صلوات بر حضرت رسالت و حضرت اميرالمؤمنين و جميع امامان (عليهما السلام)فرستاد تا پدر بزرگوار خود، پس در اين حال پرندگان بسيار بسيار نزديک سر مبارک آن حضرت پيدا شدند، و امام حسن (عليه السلام) يکي از آن پرندگان را صدا زد که: اين طفل را بردار و نيکو محافظت نما، و هر چهل روز يک مرتبه به نزد ما بياور.

پرنده آن حضرت را گرفت و به سوي آسمان پرواز کرد، و ساير پرندگان نيز از عقب او پرواز کردند.

حضرت امام حسن (عليه السلام) فرمود که: سپردم تو را به آن کسي که مادر موسي به او سپرد موسي را. پس نرجس خاتون گريان شد.

حضرت فرمود: ساکت شو که: شير از غير پستان تو نخواهد خورد، و به زودي او را به سوي تو برمي گردانند، مانند حضرت موسي که به مادرش برگردانيدند.

پرسيد که اين چه پرنده اي بود که حضرت صاحب را به او سپرديد؟

فرمود: اين روح القدس است که موکل است به ائمه (عليهم السلام)، ايشان را موفق مي گرداند از جانب خدا، و از خطا نگاه مي دارد، و ايشان را به علم زينت مي دهد.

حکيمه گفت: چون چهل روز گذشت به خدمت آن حضرت رفتم چون داخل شدم ديدم که طفلي در ميان خانه راه مي رود.



[ صفحه 50]



گفتم اي سيد من! اين طفل دو ساله است؟

حضرت تبسم نمود و فرمود که: اولاد پيغمبران و اوصياي ايشان هر گاه امام باشند، بر خلاف اطفال ديگر نشو و نما مي کنند، و يک ماهه ايشان مانند يک ساله ديگران است، و ايشان در شکم مادر سخن مي گويند و قرآن مي خوانند و عبادت پروردگار مي کنند، و در هنگام شير خوردن ملائکه فرمان ايشان را مي برند، و هر صبح و شام بر ايشان نازل مي شوند.

حکيمه فرمود: هر چهل روز يک مرتبه به خدمت او مي رسيدم، در زمان امام حسن عسکري (عليه السلام) تا آن که چند روزي قبل از وفات آن حضرت، او را ملاقات کردم به صورت مردي کامل، او را نشناختم، به فرزند برادر خود گفتم که: اين مرد کيست که نزد او بنشينم؟ فرمود: اين فرزند نرجس است، و خليفه من است بعد از من، و عنقريب من از ميان شما مي روم، بايد که سخن او را قبول کني و امر او را اطاعت نمايي، پس بعد از چند روز حضرت امام حسن عسکري (عليه السلام) به عالم قدس ارتحال نمود، و اکنون من حضرت صاحب الامر صلوات الله عليه را هر صبح و شام ملازمت مي نمايم، و از هر چه سؤال نمايم مرا خبر مي دهد، و گاه هست که مي خواهم سؤالي بکنم، هنوز سؤال نکرده، جواب مي فرمايد. [4] .

حکيمه خاتون مي فرمايد: روز بعد به محضر امام حسن



[ صفحه 51]



عسکري (عليه السلام)رسيدم که به آن حضرت سلام گفته، از مولود مسعود پرس و جو کنم. از روي گهواره نوزاد پرده را کنار زدم، گهواره را خالي يافتم، به امام (عليه السلام)عرض کردم: سيد و سرورم چه شده؟!

فرمود: ـ «يا عَمَّةُ! اِسْتَودَ عناهُ الذي اِسْتودَعَتْ اُمُّ موسي».

ـ «عمه جان! او را به خداوندي سپرديم که مادر موسي (عليه السلام)فرزندش را به او سپرد».

روز هفتم ولادت آن سرور به محضر امام (عليه السلام) رسيدم، سلام کردم و نشستم. فرمود: پسرم را بياوريد. آقازاده را آوردند، در حالي که به يک پارچه زرد رنگي پيچيده بودند. امام (عليه السلام) زبان مبارکش را در دهان آقازاده نهاد، گويي به او شير و عسل تغذيه مي کرد، سپس فرمود: پسر جان! سخن بگوي! آقازاده گرامي سخن آغاز کرد و چنين گفت:

ـ «أشهدُ اَنْ لااله الاالله...».

ـ «به يکتايي خداوند و رسالت جد بزرگوارش و امامت پدران بزرگوارش، يکي پس از ديگري گواهي داد تا به پدر گرامي اش رسيد. و آن گاه گفت:

ـ «بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم، وَ نُريدُ اَنْ نَمُنَّ عَلَي الذّينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الارْضِ وَ نَجْعَلهُم أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمْ الْوارثينَ وَ نُمَکِّنَ لَهُمْ فِي الارْضِ وَ نُرِيَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما مِنْهُمْ ما کانُوا يَحْذَرُونَ».

ـ «به نام خداوند بخشايشگر بخشاينده، و اراده کرده ايم که بر آنان که در روي زمين به ضعف کشيده شده اند منت نهاده، آنان را پيشوايان و وارثان قرار داده، آنان را صاحب اختيار زمين قرار دهيم و به فرعون



[ صفحه 52]



و هامان و سپاهيان آنها آنچه را که از آن وحشت داشتند بنماييم». [5] .

«ابو غانم، خادم امام حسن عسکري (عليه السلام)مي گويد: براي امام حسن عسکري (عليه السلام) فرزندي متولد شد او را (م.ح.م.د) نام نهادند. روز سوم تولد او را بر اصحابش نشان داد و فرمود:

ـ «هذا صاحِبُکُمْ مِنْ بَعْدي، وَ خَليفَتي عَلَيْکُمْ، وَ هُوَ الْقائِمُ الذي تَمْتَدُّ اِلَيْهِ الاعناقِ بالانتِظارِ، وَ اذا امْتَلأَتِ الأَرْض جَوْراً وَ ظُلْماً خَرَجَ فَمَلأَها قِسْطاً وَ عَدْلاً».

ـ «او صاحب شماست بعد از من، و جانشين من است در ميان شما. او همان قائم است که گردن ها در انتظار او کشيده مي شود. چون زمين را بي عدالتي فرا گرفت، او ظاهر مي شود و روي زمين را پر از عدل و داد مي کند». [6] .

«هنگامي که حضرت بقية الله (ارواحنا فداه) متولد شد، امام حسن عسکري (عليه السلام) فرمود: کسي را به سوي «ابو عمرو» بفرستيد. هنگامي که (عثمان بن سعيد) به خدمت آقا رسيد، فرمود:

ـ «اِشْتَرْ عَشْرَةَ الافِ رِطْل خُبْزاً وَ عَشْرَةَ الافِ رِطْل لَحْماً، وَ فَرِّقْهُ وَاحْسِبْهُ عَلي بَني هاشِمَ، وَعَقَّ عَنْهُ بِکَذا وَ کَذاشاة».

ـ «10000 رطل نان بخر، و 10000 رطل گوشت بخر، و آنها را در ميان بني هاشم تقسيم کن و انعام کن، و اين مقدار گوسفند تهيه کرده، عقيقه او قرار بده». [7] .



[ صفحه 53]



ـ «محمد بن ابراهيم کوفي مي گويد: امام حسن عسکري (عليه السلام)افرادي را با نام مشخص کرد و براي هر يک از آنها گوسفند ذبح شده اي فرستاد و فرمود: ـ «هذِهِ مِنْ عَقيقَةِ اِبْني مُحَمَّد». [8] .

ـ «اين از عقيقه پسرم: (م.ح.م.د) مي باشد».


پاورقي

[1] اثبات الهداة، ج 7، ص 137، ح 680.

[2] سوره اسرا، آيه 81.

[3] سوره قصص، آيات 5 ـ 6.

[4] کشف الحق، ص 30 ـ 24، به نقل از کمال الدين، ص 426 و غيبت طوسي، ص 141 و 142 و بحار، ج 51، ص 14.

[5] غيبت شيخ طوسي، ص 142.

[6] اثباة الهداة، ج 3، ص 483.

[7] اثباة الهداة، ج 3، ص 484.

[8] اثبات الهداة، ج 3، ص 484.