صبح فردا
پشت پَرچين سپيدار، من او را ديدم
سايه در سايه ديوار، من او را ديدم
سبدي از گل و سيب و غزل وآينه داشت
با يکي توسن رهوار، من او را ديدم
من زلال نفسش را به خدا! حس کردم
نه خيال است و نه پندار، من او را ديدم
به صنوبر، به شقايق، به گل ياس قسم!
پشت اين پنجره صد بار من او را ديدم
به گل افشاني دلهاي رها ميآمد
شاد و آزاد و سبکبار من او را ديدم
عطر پيغام سحر بود که جاري ميشد
در تن کوچه اسرار من او را ديدم
پي درمان غمِ دخترکي ميآمد
دختري خسته و تبدار من او را ديدم
ردّ پايش سر آن کوچه خلوت پيدا است
دور از ديده اغيار من او را ديدم
در هوايش دل من بود که از خود ميرفت
با دل و ديده بيدار من او را ديدم
مثل هر روز سلامي و گل لبخندي
باز هم وعده ديدار! من او را ديدم
عابران را گل و آيينه تعارف ميکرد
نه همين بار که بسيار من او را ديدم
صبح فردا زهمين کوچه گذر خواهد کرد
باز اين جمله به تکرار «من او را ديدم»