هواي سفر
بيا که خسته دل از کار روزگاران
بيا به همرهي، اي چراغ تابانم!
بگير دست مرا از کرامت و ياري
تو اي حضور زلال طراوت جاري!
مرا بخوان به حضور تمام آينه ها
رها کن از غم دل، خاطر غمين مرا
مرا ببر به ديار گل و ستاره و نور
به شهر عاطفه ها و زلال سبز حضور
بخوان به خطّه خورشيد و آفتاب مرا
به سمت زمزمه هاي زلال آب مرا
به سمت سبز ترين سبز، رهسپارم کن
قسم به نور! خزانم بيا بهارم کن
بريز جرعه نوري به ساغرجانم
بپرس از دل شوريده پريشانم
مرا ببر به ديار کبوتران سپيد
ديار سرخ پرستو، ديار سبز اميد
مرا ببر به تماشاي باغ نيلوفر
به روشناي سپيده به روشنايي سحر
مرا به خانه سبز نسيم مهمان کن
دل مرا زحضورت، ستاره باران کن
مرا ببر به زيارت،زيارت گل ياس
به بيکرانه ترين بيکرانه احساس
مرا ببر به زلالي ترين کرانه رود
به سوي سبزترين لحظه لحظه موعود
بيا که تنگي دل را به مِهر چاره کني
دل غمين مرا خانه ستاره کني
بيا که دست بدارم زهر چه اينجاييست
مرا هواي سفر در ديار رؤياييست
بيا زدست غم و غصه ها، رهايم کن
بيا و با گل و آيينه، آشنايم کن
بيا که بي تو دلم تنگ از زمانه شده است
غم فراق تو در سينه جاودانه شده است
به روي «نسترن» از مرحمت دري واکن
بيا و چاره درد هميشه ما کن