بازگشت

و بي خيال تو حاشا!






به نام ناميات اي آفتاب عالم بالا!

غريب لحظه دردم، در اين دو روزه دنيا



تمام هستي من نذر روشنايي نگاهت

تمام دارو ندارم به راه توست مهيا



نبود و نيست به جانم هواي گشت و گذاري

وبي هواي تو هرگز! وبي خيال تو حاشا!



مرا ببر به نهايت، نهايتي که تو داني

مرا بخوان به حضورت به بزم عشق و تولا



به راه سبز نگاهت اميد بسته دل من

بيا که بي تو اسيرم، به دست غربت يلدا



عطش نشسته به جانم ببخش جرعه نوري

تو اي ترنم باران! تو اي ترانه دريا!



نميشود که بخوانم بدون ياد تو هرگز!

نميشود که بمانم بدون مهر تو اين جا



به لحظه لحظه عمرم، خيال بود و تو بودي

به لحظه لحظه عمرم، خيال هست و تماشا



هماره همرهيام کن که بي پناه نمانم

هماره همدم من باش، اي نهايت رؤيا!



نه صبر مانده دلم را نه طاقت و نه قراري

به انتظار نشستم، به انتظار تو، تنها



اميدوارم و دانم که بي نصيب نمانم

تويي که ميبري ام تا به اوج سبز تمنّا



بيا بيا که سرآيد شبان تيره عالم

تو اي نهايت آبي! تو اي بهار شکوفا!



به حال «نسترن» از راه لطف مرحمتي کن

ترا به حق محمد (صلي الله عليه وآله وسلم)، ترا به حرمت زهرا (عليها السلام)!