بازگشت

جرعه جرعه عاطفه






آمد، چه ساده، سبز، صميمانه!

با او بهار و آينه معنا شد



در باغ جان زشوق تماشايش

شور و نشاط و غلغله بر پاشد



از انتهاي فاصله ها آمد

از کوچه هاي خلوت رؤيايي



از سمت باغ، باغ شقايق ها

از سرزمين عشق و شکوفايي



درها به سمت آينه ها واشد

بوي گل و ستاره و سيب آمد



همراه با نسيم سحرگاهي

آواي ياس هاي نجيب آمد



آمد که آفتاب نگاهش را

بر لحظه هاي خسته بتاباند



آمد که داغ تشنگي ما را

با جرعه جرعه عاطفه بنشاند



آمد که شوق لحظه ديدارش

از آسمان ديده، فرو ريزد



دل را به نور و آينه پيوندد

جان را به عطرعشق در آميزد



از شرق آسمانيِچشمانش

سر زد بهار و فصل تماشا شد



عطرش به باغ باور ما پيچيد

دلتنگي هميشه مداوا شد