فرصت تماشا
آمد و گل افشان کرد، باغ باور ما را
بر دوديده بنشانيد، اين بهار زيبا را
آشناتر از خورشيد، در شبان ما تابيد
مژده داد پايانِ رنج شام يلدارا
باصفاتر از شبنم، بيرياتر از مهتاب
آمد و قرار آورد، جان نا شکيبا را
از ديار آبيها،شهر روشناييها
جرعه بقا آورد، تشنگان شيدا را
دست مهربانش را،سايه ساردلهاکرد
چاره کرد غم هاي بي کرانِ دلها را
از نگاه اوخواندم، رمزوراز پنهاني
در نگاه او ديدم، معجز مسيحا را
در صفاي چشمانِ از ستاره سرشارش
ميتوان تلاوت کرد، آيه آيه دريا را
صبح روي زيبايش، خنده شکوفايش
مرهم پريشانيست، خستگان تنها را
لحظه لحظه ديدارش،فرصتي تماشاييست
عاشقانه دريابيد! فرصت تماشا را
رمز يک معما بودمطلع درخشانش
جز خدا نميداند، رمز اين معما را