شراب طهور
روي ترا ز چشمه ي نور آفريده اند
لعل تو از شراب طهور آفريده اند
خورشيد هم به روشني طلعت تو نيست!
آئينه ترا ز بلور آفريده اند
پنهان مکن جمال خود ازعاشقان خويش
خورشيد رابراي ظهور آفريده اند
منعم مکن زمهر خود اي مه،که ذرّه را
مفتون مهر و عاشق نور آفريده اند
خيل ملک ز خاک در آستان تو
مشتي گرفته، پيکر حور آفريده اند
عيسي وظيفه خوار لب روح بخش تست
کز يک دم تو،نفخه ي صورآفريده اند
از پرتوي جمال تو در کوه و برّ وبحر
سيناي نورو نخله ي طور آفريده اند
عمري اسير هجر تو بود و فغان نکرد
بنگر دل مرا چه صبور آفريده اند!
آلوده ايم و بيم به دل ره نميدهيم
از بس تورارحيم و غفور آفريده اند
عشّاق را به کوي وصال تو ره نبود
اين راه دور را به مرور آفريده اند
از نام دلرباي تو همّت گرفته اند
تار برج آخرين شهور آفريده اند
«پروانه»رادر آتش هجران خود مسوز
کو را براي درک حضور آفريده اند
محمد علي مجاهدي (پروانه)