پنجره
ميان گريه و خنده، نشسته ام که بيايي
دخيل بر حرم عشق، بسته ام که بيايي
بيا که آينه اي را که رنگ غير در آن بود
به سنگ غيرت اين دل،شکسته ام که بيايي
شهاب خاطره ها را چراغ راه تو کردم
فسون تيره ي غم را گسسته ام که بيايي
زمين زندگيام را جوان و سبز کشيدم
من از دل خطر مرگ رسته ام که بيايي
اگر که يأس بخواهد ره خيال ببندد
در اميد به رويت نبسته ام که بيايي
اگربه صبح برآيي به چشم خويش ببيني
کنار پنجره ي شب نشسته ام که بيايي
عباس سربي