کوچ
و هم ميبارد از آئيني شب جاريمان
کيست تا آمده باشد پي دلداري مان؟!
سفري تازه فرا روي ره قافله نيست؟!
وه چه دلگيرشداين جاده ي تکراري مان
لحظه ها باورشوقي استکه درچشم دويد
پشت اين پنجره آويخته بيداري مان
سرو اين باغ زآسيب تبر،ايمن باد!
جمع عشقيم و نکاهند ز بسياري مان
گفت:اين قافله بايدکه زشب کوچ کند
صبح خورشيد که آمد به جلوداري مان؟!
جعفر رسول زاده