بازگشت

غزل تکسوار






ديري است دل گرفته است ازروزگاراي اشک!

يک «يا علي» بگوي ونم نم ببار،اي اشک!



آيا دل تو نشکست، وقتي که سفر همان را

بستيم خالي از نان، شب هاي تار اي اشک؟!



ـ صد دل گلايه دارم ـ بر زخم هاي جانم

کس گريه اي نکرده است،دراين دياراياشک



تا زين دل سفاليآئينه اي بسازيم

بايد من و تو باشيم، چون جويبار اي اشک



گفتي:«بهارسبزي است»،گفتم:«هميشه بي او

پاييز رخنه کرده است،دراين بهار،اي اشک»



گم کرده ايم چنديست، عشق قديممان را

ـ در يک هميشه مبهم ـ در يک غباراي اشک



اما به همّت تو، خواهم کشيد در دل

تصويرروشني از آن تک سوار اي اشک



قادر دلاور نژاد