بازگشت

تا روشناي باوري محتوم






صدايت ميوزد از لا به لاي اين شب موهوم

که مي خواند مرا تا روشناي باوري محتوم



صدايت ميرسد ـ باور کن اينجا وهم ميبارد

نمانده جزسکوتي ـ استخواني مانده درحلقوم ـ



نفس از سينه ي آيينه ديگر بر نميآيد

دريغا عطسه ي حيرت در اين آيينه ي مسموم



فرود شانه ام آوازي اززخم وگل ودرد است

براين ويرانه جاخوش کرده،غربت،تلخ تراز بوم



حصارلحظه ها جان مرا درخود فرو بردهست

بدام افکنده روح خسته ام را عنکبوتي شوم



دلم را ميبرد توفان ترديدي که در راه است

دلم ـ اين روح نا آرام در گرداب تن محکوم ـ



ولي درخودنميگنجم که ميدانم شب قدر است

شب قدري که قدر توبرايم مي شود معلوم



دوباره شعله ورشد شعرهام، اما مپرس از من

چه خواهد بود آيا بعد از اين فرجام اين مفهوم



وميدانم که روزي ميرسي ازراه وميگيري

غبار غربت از آئينگان خفته ي مغموم



عدالت ميتپد با نام تو اي آخرين فرياد

عدالت ـ حاليا اين زخم خورده،غربت مظلوم



مرا تا روشنايي باوري محتوم ميخواند

صدايي که وزيد از لابه لاي اين شب موهوم...



سيد مهدي حسيني