بازگشت

اي آفتاب...






بي تو چه سخت مي گذرد روزگار من

«خودرا به من نشان بده آيينه دارمن» [1] .



اي آفتاب! خيره به راهت نشسته ام

رحمي به حال ديده ي چشم انتظارمن!



هر شب براي آمدنت گريه مي کنند

سجّاده ودو ديده ي شب زنده دارمن



اميّد بسته ام که مي آيي و مي کشي

دستي بر اين دل، اين دل اميّدوار من



دل را براي آمدنت، فرش کرده ام

بشتاب! اي اميد دل بي قرار من



دست دعا و اشک و، نياز ظهور تو

کي مستجاب ميشود اين انتظارمن؟!



مجتبي تونه اي


پاورقي

[1] وامي از محمد علي بهمني.