نذر موعود
ازآسمانها بچرخان،چشمي براين خاک، موعود!
برخاک سرديکه مانده ست اينگونه غمناک،موعود!
بي آفتاب نگاهت، بي تابش گاهگاهت
مانده ست تقدير گلها در چنگ کولاک، موعود!
برگير فانوسها را، درياب کابوسها را!
روئيده بر شانه ي شهر، ماران ضحّاک، موعود!
در اين غروب غم آهنگ،در بازيرنگ ونيرنگ
گويا فقط عشق مانده ست،چون آينه، پاکموعود!
با زخم، زخمِ شکفته، با دردهاي نگفته،
درانتظار تو مانده ست،اين قلب صد چاک، موعود!
در کوچه باغانِ مستي، تا پنجمين فصل هستي
آکنده از باور توست اين عقل شکّاک، موعود!
اين فصل،فصل ظهوراست آيينه ها غرق نور است
احساس من پرگشوده ست تا اوج افلاک،موعود!
سيد حبيب نظاري