بازگشت

در بيان تاريخ ولادت حضرت حجة بن الحسن


اشهر در تاريخ ولادت آن جناب آن است که در سال دويست و پنجاه و پنجم هجرت واقع شد، و بعضي پنجاه و شش و بعضي پنجاه و هشت نيز گفته اند، و مشهور آن است که شب ولادت شب جمعه پانزدهم ماه شعبان بود، و بعضي هشتم شعبان نيز گفته اند، و در کشف الغمه از بعضي مخالفان بيست و سوم ماه رمضان روايت کرده است، [1] و به اتفاق ولادت آن جناب در سر من راي واقع شده.

و در اسم و کنيت با رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم موافق است، و در زمان غيبت اسم آن جناب را مذکور ساختن جايز نيست، و حکمت آن مخفي است، و القاب شريفه ي آن جناب:مهدي است، و خاتم و منتظر و حجت و صاحب است.

ابن بابويه و شيخ طوسي به سندهاي معتبر روايت کرده اند از بشير بن سليمان برده فروش که از فرزندان ابوايوب انصاري بود و از شيعيان خاص امام علي نقي و امام حسن عسکري عليهماالسلام و همسايه ي ايشان بود در شهر سر من راي، گفت: روزي کافور خادم امام علي النقي عليه السلام به نزد من آمد و مرا طلب نمود.

چون به خدمت آن حضرت رفتم و نشستم فرمود: تو از فرزندان انصاري، ولايت و محبت ما اهل بيت هميشه در ميان شما بوده است از زمان حضرت رسالت صلي الله عليه و آله و سلم تا حال، و پيوسته محل اعتماد ما بوده ايد، و من تو را اختيار مي کنم و مشرف مي گردانم به تفضيلي که به سبب آن بر شيعيان سبقت گيري در ولايت ما، و تو را بر رازهاي پنهان مطلع مي گردانم، و به خريدن کنيزي مي فرستم.

پس نامه ي پاکيزه اي نوشتند به خط فرنگي و لغت فرنگي، و مهر شريف خود را بر آن زدند، و کيسه ي زري بيرون آوردند که در آن دويست و بيست اشرفي بود فرمودند: بگير اين نامه و زر را و متوجه بغداد شو، و در چاشت فلان روز بر سر جسر حاضر شو، چون کشتيهاي اسيران به ساحل رسد، جمعي از کنيزان در آن کشتيها خواهي ديد، و جمعي از مشتريان از وکيلان امراي بني عباس و قليلي از جوانان عرب خواهي ديد، و بر سر اسيران جمعي خواهي ديد، پس از دور نظر کن به برده فروشي که عمرو بن يزيد نام دارد، و در تمام روز تا هنگامي که از براي مشتريان ظاهر سازد کنيزکي که فلان و فلان صفت دارد - و تمام اوصاف او را بيان فرمود - و جامه ي حرير کنده پوشيده است، و ابا و امتناع خواهد نمود آن کنيز از نظر کردن مشتريان دست گذاشتن ايشان بر او، و خواهي شنيد که از پس پرده صداي رومي از او ظاهر مي شود.

پس بدان که به زبان رومي مي گويد: واي که پرده ي عفتم دريده شد، پس يکي از مشتريان خواهد گفت: من سيصد اشرفي مي دهم به قيمت اين کنيز، عفت او مرا در خريدن راغب تر گردانيد، پس آن کنيز به لغت عربي به اين شخص خواهد گفت: اگر بزي حضرت سليمان بن داود ظاهر شوي و پادشاهي او را بيابي که من به تو رغبت نخواهم کرد، مال خود را ضايع مکن و به قيمت من مده،پس آن برده فروش گويد: من براي تو چه چاره کنم که به هيچ مشتري راضي نمي شوي، و آخر از فروختن تو چاره نيست، پس آن کنيزک گويد: چه تعجيل مي کني البته بايد مشتري به هم رسد که دل من به او ميل کند،و اعتقاد وفا و ديانت به او داشته باشم.

پس در اين وقت تو برو به نزد صاحب کنيز و بگو که: نامه اي با من هست که يکي از اشراف و بزرگواران از روي ملاطفت نوشته است به لغت فرنگي و خط فرنگي، و در آن نامه کرم و سخاوت و وفاداري و بزرگي خود ار وصف کرده است، اين نامه را به آن کنيز بده که بخواند، اگر به صاحب اين نامه راضي شود، من از جانب آن بزرگوار وکيلم که اين کنيز را براي او خريداري کنم.

بشير بن سليمان گفت: آنچه حضرت گفته بود واقع شد، و آنچه فرموده بود همه را به عمل آوردم. چون کنيز در نامه نظر کرد بسيار گريست و گفت به عمرو بن يزيد که: مرابه صاحب اين نامه بفروش، و سوگندهاي عظيم ياد کرد که اگر مرا به او نفروشي، خود را هلاک مي کنم. پس با او در باب قيمت گفتگوي بسيار کردم، تا آنکه به همان قيمت راضي شد که حضرت امام علي نقي عليه السلام به من داده بودند، پس زر را دادم و کنيز را گرفتم، و کنيز شاد و خندان شد و با من آمد به حجره اي که در بغداد گرفته بودم، و تا به حجره رسيد نامه ي امام عليه السلام را بيرون آورد و مي بوسيد و بر ديده ها مي چسبانيد و بر رو مي گذاشت و به بدن مي ماليد. پس من از روي تعجب گفتم: نامه را مي بوسي که صاحبش را نمي شناسي؟! کنيز گفت: اي عاجز کم معرفت به بزرگي فرزندان اوصياي پيغمبران گوش خود را به من سپار و دل براي شنيدن سخن من فارغ بدار تا احوال خود را براي تو شرح کنم، من مليکه دختر يشوعاي فرزند قيصر پادشاه رومم، و مادرم از فرزندان شمعون بن حمون بن صفا وصي حضرت عيسي عليه السلام است، تو را خبر دهم به امري عجيب: بدان که جدم قيصر خواست کمه مرا به عقد فرزند برادر خود درآورد در هنگامي که سيزده ساله بودم، پس جمع کرد در قصر خود از نسل حواريون عيسي عليه السلام و از علماي نصارا و عباد ايشان سيصد نفر، و از صاحبان قدر و منزلت هفت صد کس، و از امراي لشکر و سرداران عسکر و بزرگان سپاه و سرکرده هاي قبايل چهار هزار نفر، و تختي فرمود حاضر ساختند که در ايام پادشاهي خود به انواع جواهر مرصع گردانيده بودند، و آن تخت را بر روي چهل پايه تعبيه کردند، و بتها و چليپاهاي خود را بر بلندي قرار دادند، و پسر برادر خود را در بالاي تخت فرستاد.

چون کشيشان، انجيلها بر دست گرفتند که بخوانند، بتها و چليپاها همگي افتادند بر زمين، و پسر برادر ملک از تخت درافتاد و بيهوش شد، پس در آن حال رنگهاي کشيشان متغير شد و اعضايشان بلرزيد، پس بزرگ ايشان به جدم گفت: اي پادشاه ما را معاف دار از چنين امري که به سبب آن نحوستها رو نمود که دلالت مي کند بر اينکه دين مسيحي به زودي زايل گردد، پس جدم اين امر را به فال بد دانست و گفت به علما و کشيشان که: اين تخت را بارديگر برپا کنيد و چليپاها را به جاي خود قرار دهيد، و حاضر گردانيد برادر اين برگشته روزگار بدبخت را که اين دختر را به او تزويج نمائيم، تا سعادت آن برادر دفع نحوست اين برادر بکند. چون چنين کردند و آن برادر ديگر را بر بالاي تخت بردند، چون کشيشان شروع به خواندن انجيل کردند، باز همان حالت اول روي نمود و نحوست اين برادر بدتر بود، و سر اين کار را ندانستند که اين از سعادت سروري است به نحوست آن دو برادر.

پس مردم متفرق شدند، و جدم غمناک به حرمسرا بازگشت و پرده هاي خجالت درآويخت. چون شب شد، به خواب رفتم،در خواب ديدم که حضرت مسيح عليه السلام و شمعون و جمعي از حواريون در قصر جدم جمع شدند و منبري از نور نصب کردند که از رفعت بر آسمان سربلندي مي نمود، و در همان موضع تعبيه کردند که جدم تخت را گذاشته بود، پس حضرت رسالت پناه محمدي صلي الله عليه و آله و سلم با وصي و دامادش علي بن ابي طالب عليه السلام و جمعي از امامان و فرزند بزرگوار ايشان قصر را به نور قدوم خويش منور ساختند، پس حضرت مسيح عليه السلام به قدم ادب از روي تعظيم و اجلال به استقبال حضرت خاتم الانبياء شتافت و دست در گردن آن جناب درآورد. پس حضرت رسالت صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: يا روح الله آمده ايم که مليکه فرزند وصي تو شمعون را براي اين فرزند سعادتمند خود خواستگاري نمائيم، و اشاره فرمود به ماه برج امامت و خلافت امام حسن عسگري عليه السلام فرزند آن کسي که تو نامه اش را به من دادي.

پس حضرت نظر افکند به سوي شمعون و گفت: شرف دو جهاني به تو روي آورده، پيوند کن رحم خود را به رحم آل محمد صلوات الله عليهم، پس شمعون گفت: کردم، پس همگي بر آن منبر برآمدند، و حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم خطبه اي انشاء فرمودند و با حضرت مسيح عليه السلام مرا به حسن عسکري عليه السلام عقد بستند، و حضرت رسالت صلي الله عليه و آله و سلم با حواريان گواه شدند.

چون از آن خواب سعادت مآب بيدار شدم، از بيم کشتن آن خواب را براي جد و پدر نقل نکردم، و اين گنج رايگان را در سينه پنهان داشتم، و آتش محبت آن خورشيد فلک امامت روز به روز در کانون سينه ام مشتعل مي شد،و سرمايه ي صبر و قرار مرا به باد فنا مي داد تا به حدي که خوردن و آشاميدن بر من حرام شد، و سرمايه ي صبر و قرار مرا به باد فنا مي داد تا به حدي که خوردن و آشاميدن بر من حرام شد، و هر روز چهره کاهي مي شد و بدن مي کاهيد و آثار عشق نهاني در بيرون ظاهر گرديد، پس در شهرهاي روم طبيبي نماند مگر آنکه جدم براي معالجه ي من حاضر کرد، و از دواي درد من از او سوال کرد، و هيچ سودي نمي داد.

پس چون از علاج درد من مأيوس ماند، روزي به من گفت: اي نور چشم من آيا در خاطرات چيزي و آرزوي در دنيا هست که براي تو به عمل آورم؟ گفتم: اي جد من! درهاي فرج بر روي خود بسته مي بينم، اگر شکنجه و آزار از اسيران مسلمانان که در زندان تواند دفع نمائي و بندها و زنجيرها را از ايشان بگشائي و ايشان را آزاد کني، اميدوارم که حضرت مسيح عليه السلام و مادرش به من عافيت بخشد. چون چنين کرد،اندک صحتي از خود ظاهر ساختم و اندک طعامي تناول نمودم، پس خوشحال و شاد شده،و ديگر مسلمانان را عزيز و گرامي داشت.

پس بعد از چهارده شب، در خواب ديدم که بهترين زنان عالميان فاطمه ي زهرا عليهاالسلام به ديدن من آمد، و حضرت مريم با هزار کنيز از حواريان بهشت در خدمت آن حضرت بودند، پس مريم به من گفت که: اين خاتون بهترين زنان و مادر شوهر توست امام حسن عسکري عليه السلام، پس به دامنش درآويختم و گريستم و شکايت کردم که حضرت امام حسن عليه السلام به من جفا مي کند و از ديدن من ابا مي نمايد، پس آن حضرت فرمود که: چگونه به ديدن تو آيد و حال آنکه به خدا شرک مي آوري و بر مذهب ترسائي، و اينک خواهرم مريم دختر عمران بيزاري مي جويد به سوي خدا از دين تو، اگر ميل داري که حق تعالي و مريم از تو خشنود گردند، و امام حسن عسگري عليه السلام به ديدن تو بيايد، پس بگو:«اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله» چون به اين دو کلمه ي طيبه تلفظ نمودم، حضرت سيدة النساء مرا به سينه ي خود چسبانيد و دلداري فرمود و گفت: اکنون منتظر آمدن فرزندم باش که او را به سوي تو مي فرستم. پس بيدار شدم و آن دو کلمه را بر زبان مي راندم و انتظار ملاقات گرامي آن حضرت مي بردم.

چون شب آينده درآمد، به خواب رفتم،خورشيد جمال آن حضرت طالع گرديد، گفتم: اي دوست من! بعد از آن که دلم را اسير محبت خود گردانيدي، چرا از مفارقت جمال خود جفا دادي؟ فرمود: دير آمدن من به نزد تو نبود مگر براي آنکه تو مشرک بودي، اکنون که مسلمان شدي هر شب به نزد تو خواهم بود، تا آنکه حق تعالي ما و تو را به ظاهر به يکديگر برساند و اين هجران را به وصال مبدل گرداند. پس از آن شب تا حال يک شب نگذشته است که درد هجران مرا به شربت وصال دوا نفرمايد.

بشير بن سليمان گفت: چگونه در ميان اسيران افتادي؟ گفت: مرا خبر داد امام حسين عسکري عليه السلام در شبي از شبها که در فلان روز جدت لشکري به جنگ مسلمانان خواهد فرستاد، پس خود از عقب ايشان خواهد رفت، تو خود را در ميان کنيزان و خدمتکاران بينداز به هيئتي که تو را نشناسد، و از پي جد خود روانه شو، و از فلان راه برو؛ چنان کردم طلايه ي لشکر مسلمانان به ما برخوردند و ما را اسير کردند،و آخر کار من آن بود که ديدي، و تا حال کسي به غير از تو ندانسته است که من دختر پادشاه رومم، و مرد پيري که در غنيمت من به حصه او افتادم از نام من سوال کرد، گفتم: نرجس نام دارم، گفت: اين نام کنيزان است، پس گفت: عجب است که تو از اهل فرنگي و زبان عربي را نيک مي داني، گفتم: از بسياري محبتي که جدم نسبت به من داشت مي خواست مرا به ياد گرفتن آداب حسنه بدارد، زن مترجمي را که زبان فرنگي و عربي هر دو مي دانست مقرر کرده بود که صبح و شام مي آمد و لغت عربي به من مي آموخت، تا آنکه زبانم به اين لغت جاري شد.

بشير گويد که: من او را به سر من راي بردم، به خدمت حضرت امام علي النقي عليه السلام رسانيدم، حضرت کنيز را خطاب کرد که: چگونه حق تعالي به تو نمود عزت دين اسلام را،و مذلت دين نصارا را، و شرف و بزرگواري محمد و اولاد او را؟ گفت: چگونه وصف کنم براي تو چيزي را که تو از من بهتر مي داني يابن رسول الله.

پس حضرت گفت: مي خواهم که تو را گرامي دارم، کداميک بهتر است نزد تو اينک، ده هزار اشرفي به تو دهم يا تو را بشارت دهم به شرف ابدي؟ گفت: بشارت به شرف ابدي را مي خواهم و مال نمي خواهم، حضرت فرمودند: بشارت باد تو را به فرزندي که پادشاه مشرق و مغرب عالم شود، و زمين را پر از عدل و داد کند بعد از آنکه پر از ظلم و جور شده باشد، گفت: اين فرزند از که به عمل خواهد آمد؟ فرمود: از آن کسي که حضرت رسالت صلي الله عليه و آله و سلم تو را براي او خواستگاري کرد؛ پس از او پرسيد که: حضرت مسيح و وصي او تو را به عقد که درآوردند؟ گفت: به عقد فرزند تو امام حسن عليه السلام، حضرت فرمود: آيا او را مي شناسي؟ گفت: مگر از آن شبي که به دست بهترين زنان مسلمان شده ام، شبي گذشته است که او به ديدن من نيامده باشد؟!

پس حضرت کافور خادم را طلبيد و فرمود: برو و خواهرم حکيمه خاتون را طلب کن، چون حکيمه داخل شد، حضرت فرمود: اين آن کنيز است که مي گفتم، حکيمه خاتون او را دربرگرفت و بسيار نوازش کرد و شاد شد، پس حضرت فرمود: اي دختر رسول خدا، او را ببر به خانه ي خود و واجبات و سنتيها را به او بياموز، و او زن حسن عسکري و مادر صاحب الامر است. [2] .

کليني و ابن بابويه و شيخ طوسي و سيد مرتضي و غير ايشان از محدثين عالي شان به سندهاي معتبر روايت کرده اند از حکيمه خاتون عليهاالسلام که روزي حضرت امام حسن عسکري عليه السلام به خانه ي من تشريف آوردند و نگاه تندي به نرجس خاتون کردند، پس عرض کردم که: اگر شما را خواهش آن هست به خدمت شما بفرستم؟ فرمود که: اي عمه اين نگاه از روي تعجب بود، زيرا که در اين زودي حق تعالي از او فرزند بزرگواري بيرون آورد که عالم را پر از عدالت کند بعد از آنکه پر از ظلم و جور و ستم شده باشد، گفتم که: پس بفرستم او را به نزد شما؟ فرمود که: از پدر بزرگوارم رخصت بطلب در اين باب.

حکيمه خاتون گويد که: جامه هاي خود را پوشيدم و به خانه ي برادرم امام علي نقي عليه السلام رفتم، چون سلام کردم و نشستم، بي آنکه من سخني بگويم، حضرت از ابتدا فرمود که: اي حکيمه نرجس را بفرست براي فرزندم، گفتم: اي سيد من از براي همين مطلب به خدمت تو آمدم که در اين امر رخصت بگيرم، فرمود که: اي بزرگوار صاحب برکت خدا مي خواهد که تو را در چنين ثوابي شريک گرداند، و بهره ي عظيم از خير و سعادت به تو کرامت فرمايد، که تو را واسطه ي چنين امري کرد.

حکيمه گفت: به زودي به خانه برگشتم، و زفاف آن معدن فتوت و سعادت را در خانه ي خود واقع ساختم،و بعد از چند روزي آن سعد اکبر را با آن زهره ي منظر به خانه ي خورشيد انور، يعني: والد مطهر او بردم، و بعد از چند روزي آن آفتاب مطلع امامت در مغرب عالم بقا غروب نمود، و ماه برج خلافت امام حسن عسکري عليه السلام در امامت جانشين او گرديد، و من پيوسته به عادت مقرر زمان پدر به خدمت آن امام البشر مي رسيدم. پس روزي نرجس خاتون آمد و گفت: اي خاتون! پا دراز کن که کفش از پايت بيرون کنم،گفتم: توئي خاتون و صاحب من، بلکه هرگز نگذارم که تو کفش از پاي من بيرون کني و مرا خدمت کني، بلکه من تو را خدمت مي کنم و منت بر ديده مي نهم،امام حسن عليه السلام اين سخن را از من شنيد گفت: خدا تو را جزاي خير دهد اي عمه.

پس در خدمت آن جناب نشستم تا وقت غروب آفتاب، پس صدا زدم به کنيز خود که: بياور جامه هاي مرا تا بروم. حضرت فرمود: اي عمه امشب مرو، باش که در اين شب متولد مي شود فرزند گرامي که حق تعالي به او زنده مي گرداند زمين را به علم و ايمان و هدايت،بعد از آن که مرده باشد به شيوع کفر و ضلالت، گفتم: از که به هم مي رسد اي سيد من و من در نرجس هيچ اثر حملي نمي يابم؟ فرمود: از نرجس به هم مي رسد نه از ديگري،پس برجستم و شکم و پشت نرجس را ملاحظه کردم هيچگونه اثري نيافتم، پس برگشتم و عرض کردم، حضرت تبسم فرمود و گفت: چون صبح مي شود، اثر حمل بر او ظاهر خواهد شد، و مثل او مثل مادر موسي است که تا هنگام ولادت هيچ تغييري بر او ظاهر نشد و احدي بر حال او مطلع نگرديد، زيرا که فرعون شکم زنان حامله را مي شکافت براي طلب حضرت موسي، و حال اين فرزند نيز در اين امر شبيه است به حضرت موسي.

در روايت ديگر اين است که حضرت فرمود: حمل ما اوصياي پيغمبران در شکم نمي باشد و در پهلو مي باشد، و از رحم بيرون نمي آئيم بلکه از ران مادران فرود مي آئيم، زيرا که ما نورهاي حق تعالي ايم، و چرک و نجاست را از ما دور گردانيده است.

حکيمه گفت که: به نزد نرجس رفتم و اين حال را به او گفتم، گفت: اي خاتون هيچ اثري در خود مشاهده نمي نمايم، پس شب در آنجا ماندم و افطار کردم و نزديک نرجس خوابيدم، و در هر ساعت از او خبر مي گرفتم و او به حال خود خوابيده بود، و هر ساعت حيرتم زياده مي شد، و در اين شب بيش از شبهاي ديگر به نماز تهجد برخاستم و نماز شب ادا کردم. چون به نماز وتر رسيدم، نرجس از خواب جست و وضو ساخت و نماز شب را بجا آورد، چون نظر کردم صبح کاذب طلوع کرده بود،پس نزديک شد که شکي در دلم پديد آيد از وعده اي که حضرت فرموده بود. ناگاه حضرت امام حسن عليه السلام از حجره ي خود صدا زدند که: شک مکن که وقتش نزديک رسيده است.

در اين وقت در نرجس اضطرابي مشاهده کردم. پس او را در برگرفتم و نام الهي را بر او خواندم.

باز حضرت صدا زدند که: سوره ي «انا انزلناه في ليلة القدر» را بر او بخوان، پس از او پرسيدم که: چه حال داري؟ گفت: ظاهر شده است اثر آنچه مولايم فرموده بود.

من چون شروع کردم به خواندن سوره ي انا انزلنا في ليلة القدر، شنيدم که آن طفل در شکم مادر با من همراهي کرد در خواندن، و بر من سلام کرد، من ترسيدم، پس حضرت صدا زدند که: تعجب مکن از بدرت الهي که حق تعالي طفلان ما را به حکمت گويا مي گرداند، و ما را در بزرگي حجت خود ساخته در زمين.

چون کلام حضرت امام عليه السلام تمام شد، نرجس از ديده ي من غايب شد گويا پرده اي ميان من و او حايل گرديد، پس دويدم به سوي حضرت امام حسن عسکري عليه السلام فريادکنان، حضرت فرمود که: برگرد اي عمه که او را در جاي خود خواهي ديد.

چون برگشتم، پرده گشوده شد و در نرجس نوري مشاهده کردم که ديده ي مرا خيره کرد، و حضرت صاحب را ديدم که رو به قبله به سجده افتاده به زانوها، و انگشتان سبابه را به آسمان بلند کرده و مي گويد: اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريک له و ان جدي رسول الله و ان ابي اميرالمومنين وصي رسول الله. پس يک يک امامان را شمرد تا به خودش رسيد فرمود: اللهم انجز لي وعدي و اتمم لي امري و ثبت و طأتي و املأ الأرض بي عدلا و قسطا. يعني: خداوندا وعده ي نصرت که به من فرموده اي وفا کن، و امر خلافت و امامت مرا تمام کن، و استيلاء و انتقام مرا از دشمنان ثابت گردان، و پر کن زمين را به سبب من از عدل و داد.

در روايت ديگر چنان است که: چون حضرت صاحب الامر عليه السلام متولد شد، نوري از او ساطع شد که به آفاق آسمان پهن شد، و مرغان سفيد ديدم که از آسمان به زير مي آمدند و بالهاي خود را بر سر و روي و بدن آن حضرت مي ماليدند و پرواز مي کردند، حضرت امام حسن عليه السلام مرا آواز داد که: اي عمه! فرزند مرا برگير و به نزد من بياور.

چون برگرفتم او را ختنه کرده و ناف بريده و پاک و پاکيزه يافتم، و بر ذراع راستش نوشته بود که (جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا) [3] يعني: حق آمد و باطل مضمحل شد و محو گرديد، پس به درستي که باطل مضمحل شدني است، و ثبات و بقا نمي دارد.

پس حکيمه گفت که: چون آن فرزند سعادتمند را به نزد پدر بزرگوارش بردم، همينکه نظرش بر پدرش افتاد، سلام کرد، پس حضرت او را گرفت و زبان مبارک بر دو ديده اش ماليد، و در دهان و هر دو گوشش زبان گردانيد و بر کف دست چپ او را نشانيد، و دست بر سر او ماليد و گفت: اي فرزند! سخن بگو به قدرت الهي.

صاحب الامر عليه السلام استعاره فرموده گفت بسم الله الرحمن الرحيم (و نريد ان نمن علي الذين استضعفوا في الارض و نجعلهم ائمة و نجعلهم الوارثين و نمکن لهم في الارض و نري فرعون و هامان و جنودهما منهم ما کانوا يحذرون) [4] اين آيه ي کريمه موافق احاديث معتبره در شان آن حضرت و آباي بزرگوار او نازل شده، و ترجمه ي ظاهرش اين است که: مي خواهيم منت گذاريم و جماعتي که ايشان را ستمکاران در زمين ضعيف گردانيده اند، و بگردانيم ايشان را پيشوايان دين، و بگردانيم ايشان را وارثان زمين، و تمکين و استيلاء بخشيم ايشان را در زمين، و بنماييم فرعون و هامان را - يعني ابابکر و عمر - و لشکرهاي ايشان را از آن امامان آنچه را حذر مي کردند.

برگشتيم به ترجمه ي حديث: پس حضرت صاحب الامر، صلوات بر حضرت رسالت و حضرت اميرالمومنين، و جميع امامان فرستاد تا پدر بزرگوار خود. پس در اين حال مرغان بسيار نزديک سر مبارک آن حضرت جمع شدند، پس به يکي از مرغان صدا زد که: اين طفل را بردار و نيکو محافظت نما، و هر چهل روز يک مرتبه به نزد ما بياور.

مرغ، آن حضرت را گرفت و به سوي آسمان پرواز کرد، و ساير مرغان نيز از عقب او پرواز کردند، پس امام حسن عليه السلام فرمود: سپردم تو را به آن کسي که مادر موسي، موسي را به او سپرد، پس نرجس خاتون گريان شد، حضرت فرمود: ساکت شو که شير از پستان غير تو نخواهد خورد، و به زودي آن را به سوي تو برمي گردانند چنانچه حضرت موسي را به مادرش برگردانيدند، چنانچه حق تعالي فرموده است که: پس برگردانيديم موسي را به سوي مادرش تا ديده ي مادرش به او روشن گرديد.

پس حکيمه پرسيد: اين مرغ که بود که صاحب را به او سپرديد؟ فرمود: آن روح القدس است که موکل است به ائمه، ايشان را موفق مي گرداند از جانب خدا، و از خطا نگاه مي دارد، و ايشان را به علم زينت مي دهد.

حکيمه گفت: چون چهل روز گذشت به خدمت آن حضرت رفتم، چون داخل شدم ديدم طفلي در ميان خانه راه مي رود، گفتم: اي سيد من! اين طفل دو ساله از کيست؟ حضرت تبسم نمود و فرمود: اولاد پيغمبران و اوصياي ايشان هرگاه امام باشند، برخلاف اطفال ديگر نشو و نما مي کنند، و يک ماهه ي ايشان مانند يک ساله ي ديگران است، و ايشان در شکم مادر سخن مي گويند و قرآن مي خوانند و عبادت پروردگار مي کنند، و در هنگام شير خوردن ملائکه فرمان ايشان مي برند، و هر صبح و شام بر ايشان نازل مي شوند.

پس حکيمه فرمود: هر چهل روز يک مرتبه به خدمت او مي رسيدم در زمان حضرت امام حسن عليه السلام تا آنکه چند روز قبل از وفات آن حضرت او را ملاطفت کردم به صورت مرد کامل شناختم؛ به فرزند برادر خود گفتم: اين مرد کيست که مرا مي فرمائي که من نزد او بنشينم؟

فرمود: اين فرزند نرجس است، و خليفه ي من است بعد از من، و عنقريب من از ميان شما مي روم، بايد سخن او را قبول کني و امر او را اطاعت نمائي.

پس بعد از چند روز حضرت امام حسن عسکري عليه السلام به عالم قدس ارتحال نمود، و اکنون من حضرت صاحب الامر را هر صبح و شام ملازمت مي نمايم، و مرا خبر مي دهد، و گاه است که مي خواهم سوالي بکنم هنوز سوال نکرده جواب مي فرمايد. [5] .

در روايت ديگر وارد شده که حکيمه خاتون گفت که: بعد از سه روز از ولادت حضرت صاحب عليه السلام، مشتاق لقاي او شدم، رفتم به خدمت حضرت امام حسن عسکري عليه السلام پرسيدم که: مولاي من کجاست؟

فرمود: سپردم او را به کسي که از ما و تو به او احق و اولي بود، چون روز هفتم شود بيا به نزد ما.

چون روز هفتم رفتم، گهواره اي ديدم، بر سر گهواره دويدم، مولاي خود را ديدم چون ماه شب چهارده، به روي من مي خنديد و تبسم مي فرمود، پس حضرت آواز دادند که: فرزند مرا بياور. چون به خدمت آن حضرت بردم، زبان در دهان مبارکش گردانيد و فرمود: سخن بگو اي فرزند.

حضرت صاحب الامر شهادتين فرمود و صلوات بر حضرت رسالت و ساير ائمه ي فرستاد و بسم الله گفت و آيه اي که گذشت تلاوت نمود.

پس حضرت امام حسن عليه السلام فرمود: بخوان اي فرزند آنچه حق سبحانه و تعالي بر پيغمبرانش فرستاده است. پس ابتدا نمود از صحف آدم به زبان سرياني خواند، و کتاب ادريس و کتاب نوح و کتاب هود و کتاب صالح و صحف ابراهيم و تورات موسي و زبور داود و انجيل عيسي و قرآن جدم محمد مصطفي صلوات الله عليهم اجمعين را خواند، پس قصه هاي پيغمبران را ياد کرد.

پس حضرت امام حسن عسکري عليه السلام فرمود: چون حق تعالي مهدي اين امت را به من عطا فرمود، دو ملک فرستاد که او را به سراپرده هاي عرش رحماني بردند، پس حق تعالي به او خطاب نمود که: مرحبا به تو اي بنده ي من که تو را خلق کرده ام براي ياري دين خود و اظهار مرا شريعت خود، و توئي هدايت يافته ي بندگان من، قسم به ذات خود مي خورم که به اطاعت تو ثواب مي دهم، و به نافرماني تو عقاب مي کنم مردم را، و به سبب شفاعت و هدايت تو بندگان را مي آمرزم، و به مخالفت تو ايشان را عذاب مي کنم، اي دو ملک!

برگردانيد او را به سوي پدرش و از جانب من او را سلام برسانيد و بگوئيد که: او در پناه و حفظ و حمايت من است، او را از شر دشمنان حراست و محافظت مي نمايم تا هنگامي که او را ظاهر نمايم، و حق را به او برپا دارم و باطل را به او سرنگون سازم، و دين حق براي من خالص باشد. [6] .


پاورقي

[1] کشف الغمه 3: 234 و 243 و کمال الدين 432.

[2] کتاب الغيبه شيخ طوسي 208؛ کمال الدين 418.

[3] سوره ي اسراء / آيه ي 81.

[4] سوره ي قصص / آيه ي 5 و 6.

[5] کمال الدين 426.

[6] بحارالأنوار 27/51.