بازگشت

شناخت حضوري و مبدأ


آن چه در اين جا به آن عنايت مي شود، تحليل کلامي نوراني از اميرالمؤمنين (عليه السلام) در شناخت پروردگار است، که از آن به عنوان نزديک ترين و يقيني ترين راه شناخت نام برده مي شود. اين کلام، انسان را بر قله يقين مي نشاند و دغدغه و حيرت را از انسان پرسش گر مي زدايد و نورانيت آن، همه ظلمت هاي معرفتي انسان را محو مي گرداند:

«من عرف نفسه فقد عرف ربّه» [1] .

«هر که خود را شناخت، پروردگارش را شناخته است».

ما براي رهايي از ضلالت و گمراهي در سلوک خويش، نيازمند شناخت امام و رسول هستيم و شناخت آنان، که منذر و هادي اند، منوط به شناخت «ربّ» و «الله» است. بر اساس فرمايش مولا علي (عليه السلام) اين شناخت، به آشنايي و معرفتِ خود انسان بستگي دارد، زيرا با شناخت خويشتن، خالق خويش را باز خواهد شناخت.

اما انسان چگونه به خودشناسي مي رسد؟ چه ابزار و وسيله هايي او را به اين معرفت مي رساند؟ و چگونه از اين خودشناسي به خداشناسي راه مي يابد؟

درک و آگاهي انسان از خود، يک علم حضوري است و بدون هيچ واسطه و ابزاري براي انسان حاصل است. من قبل از اين که حواس پنج گانه خود را به کار گيرم، پيش از شنيدن و ديدن و بوييدن و چشيدن و لمس کردن و قبل از بکارگيري تفکر، خود را يافته ام و خود را مي شناسم. اين چنين نيست که تا فکر نکنم، هستي ام را احساس نکنم، تا اين که مانند «دِکارت» بگويم: من فکر مي کنم، پس هستم! قبل از فکر کردن، من و فکر و فعل نَفس يعني تفکر را درک مي کنم، اين درک و شهود، هيچ واسطه و ابزاري لازم ندارد، زيرا علم من به خود، و علم نَفس به نفس، خود نفس است. حتي «سوفسطائيان»، که اولين شکّاکان تاريخ اند و در طول تاريخ، پيرواني براي خود يافته اند، در هر چيز که شک کنند، در اين شکي ندارند، که خود آن ها هستند که شک مي کنند و به دارنده شک علم اشراقي و شهودي و حضوري دارند. اين خودآگاهي در خواب و بي هوشي و مستي نيز هست. بوعلي سينا براي توضيح اين مطلب، انسان را به يک تجربه فرضي درون ذاتي فرا مي خواند و مي گويد:

«انساني را فرض کنيد که در آغاز خلقتش قرار گرفته و هيچ خاطره اي از پيش، نسبت به خود ندارد و مزاج و عقلش در نهايتِ سلامت است و هيچ گونه تماس حسي با بدن خود و ساير اشياء ندارد و در اين حالت در يک فضاي خالي و آزاد و معتدلي قرار گيرد، به گونه اي که هيچ گونه فشار و تأثير تحريکي بر او وارد نشود در اين حالت که از همه چيز غافل است، حتي از بدن و اعضا و حواس و قواي خود، از ذات خود غافل نبوده و نفس خود را مي يابد، و اين اولين ادراک آدمي و واضح ترين دريافت بشري است، که از راه حجّت و برهان و استدلال فراچنگ نيامده است» [2] .

اين بيان بوعلي به «فرض انسان معلق در فضا» معروف است.

انسان علاوه بر خودآگاهي بدون واسطه، حضوريات و ادراکات بلا واسطه ديگري نيز دارد:

1 ـ انسان در خود نيروي تفکر و تخيّل و نيز نيرويي که اعضاء و جوارح او را به کار مي گيرد مي يابد و به آن ها علم حضوري دارد، و هيچ وقت در بکارگيري آن ها اشتباه نمي کند، تا به جاي يک نيروي ادراکي، از يک نيروي تحريکي و يا برعکس، استفاده کند، براي نمونه اين چنين نيست که چون بخواهد در امري تفکر کند، به جاي فکر کردن، به راه رفتن اقدام کند.

2 ـ من نسبت به افعال خود علم حضوري دارم، چيزي را تخيّل مي کنم، در چيزي مي انديشم، کاري را اراده مي کنم، مقايسه و سنجش و تعقل مي نمايم، و قضاوت مي کنم، و بر همه اين افعال، احاطه اشراقي و شهودي دارم.

3 ـ در خود احساس شادي و غم، ترس و شجاعت، و يا بُغض و محبت مي کنم. اين حالات رواني را مستقيماً و بدون واسطه درک مي کنم. وقتي گرسنه يا تشنه مي شوم بر اين حالت آگاهي پيدا مي کنم. وقتي اين نوع احساسات را دارم، نمي توانم بگويم: شاد نيستم، ترسي ندارم و يا گرسنه نمي باشم. ممکن است معلوم شود گرسنگي ام کاذب بوده، ولي احساس گرسنگي که در خود دارم، نمي توانم کاذب بدانم.

4 ـ در صفحه ذهن خود نقش ها و تصوراتي را مي بينم، از آتش گرفته تا خاک و سنگ و خورشيد و سياهي و سفيدي، که درک وعلم به وجود وبودن اين نقشها در ذهن، بدون واسطه به دست مي آيد، هرچند که واقعيتي نداشته باشد و به وجودي خارج از ذهن براي آن ها معتقد نباشيم.

بنابر اين من به خودم، و به نيروها و قواي بکارگيرنده اعضاء، و به افعالي که از من سر مي زند، به انفعالات و حالات دروني ام، به همه تصوراتي که در ذهنم نقش مي بندد، درکي حضوري و بلا واسطه دارم، که چون بي واسطه و شهودي است، جاي هيچ گونه خطا و احتمال کاذبي در آن ها راه ندارد و از هرگونه شکي، پيراسته است.

وقتي که نفس در اين حضوريّات و ادراکات بلا واسطه به تأمل و تفکر مي پردازد، معارف جديدي را پي مي ريزد و حقائق نوراني، وجود او را روشن مي گرداند.

آدمي از اين معارف و حضوريّات، به وضعيت، قدر، روابط و استمرار حيات خود شهود پيدا مي کند و از اين مجموعه، به شناخت ربّ و هستي و رسول و دين و معاد مي رسد و نياز به حجّت را با تمامي وجودش احساس مي کند. با شيوه بهره گيري از حضوريات، پاي استدلال سخت پُر تمکين مي گردد.

چگونه اين معارف جديد از آن مجموعه به دست مي آيد؟ چگونه خودشناسي، شخص را به خداشناسي مي رساند؟ وقتي من خود را يافتم و به توانايي هاي وجودي ام آگاه شدم و نيروهاي ادراکي و تحريکي خود را شهود کردم، و فهميدم داراي نيروي تفکر و تخيل و تعقل هستم، و نيرويي دارم که اعضاي من را به حرکت وامي دارد، و از آن طرف، مي دانم زماني بود که من نبودم، و سپس بود شدم، و آن چه را که در اختيار دارم، اختيار آن ها را ندارم و محکوم آن ها هستم، و آمدن و رفتن و ماندنم از خودم نيست پس بايد خالق و حاکم و مدبّري داشته باشم که مخلوق و محکوم و مجبور نباشد و او است که «ربّ» من است.

اثر اين شناخت

اين معرفت به ربّ، در من عشق و محبتي به او ايجاد مي کند. زيرا او من را به خودم شناسانده و او است که من با او خودم را شناخته ام. اين معرفت و عشق در من احساس رفتن و حرکت را ايجاد مي کند. اين فقر وجودي، من را به سوي او سوق مي دهد، تا مانند ابراهيم خليل بگويم:

(اِنّي ذاهِبٌ اِلي رَبّي سَيَهْدين) [3] .

«به درستي که من به سوي پروردگارم رهسپارم و او من را هدايت خواهد کرد».

و چون موسي از او بخواهم:

(رَبِّ اَرِني اَنْظُرْ اِلَيْکَ) [4] .

«پروردگارا! خود را به من نشان بده تا به سوي تو نظر کنم».

مي خواهم به سوي او دعوت و هدايت شوم و اين جا است که به داعي و هادي نيازمند مي شوم و ضرورت رسول را احساس مي کنم و به نداي درون و برون لبيک مي گويم.

همين احساس که من را نيازمند رسول کرده، به حجّت و امام بعد از او نيازمندم مي کند، تا از دين و آن چه که من را با حق ربط داده، گم نشوم و از ضلال و هلاک و نسيان رهايي يابم و قرآن شاهد صدق اين حقيقت است و به رسول و حجّت بعد از او اين گونه دلالت دارد و مي فرمايد:

(وَ کَيْفَ تَکْفُرُونَ وَ اَنْتُمْ تُتْلي عَلَيْکُمْ آياتُ اللهِ وَ فيکُمْ رَسُولُهُ وَ مَنْ يَعْتَصِمْ بِاللهِ فَقَدْ هُدِيَ اِلي صِراط مُسْتَقيم) [5] .

«چگونه کفر ميورزيد در حالي که آيات خداوند پياپي بر شما خوانده مي شود، و رسول او در ميان شما است، و هر کس به خداوند تمسّک جويد، به صراط مستقيم هدايت شده است».

آيه، عوامل هدايت را دو امر مي شمارد وجود رسول در بين مردم و تلاوت آيات.

بعد از رحلت رسول، تنها آيات، انسان را از کفر و ضلالت باز نمي دارد بلکه او نيازمند کسي است که جانشين و هم سو با رسول باشد. بدون حجّت و امام، ضلالت از دينِ رسول قطعي است، به همين جهت در ذيل آيه، هدايت به صراط مستقيم را مخصوص کساني مي داند که به حق چنگ زده اند، و آن هم چيزي جز حجّت خدا نيست. و اين گونه از خودشناسي به خداشناسي و شناخت رسول و دين و نيز حجّت و امام مي رسيم.


پاورقي

[1] غرر الحکم ودرر الکلم با شرح آقا جمال خوانساري، ج5، ص194.

[2] شرح الاشارات و التنبيهات، خواجه نصير الدين طوسي، به نقل از کتاب: علم حضوري، محمد فنايي اشکوري، ص 32 ـ 33، چاپ 1375، انتشارات شفق.

[3] صافات، 99.

[4] اعراف، 143.

[5] آل عمران، 101.