تشکيل حکومت ديني
توجه به کلام نوراني علي (عليه السلام) درباره مسئوليت امام و نيز تأمل در نامه امام حسين (عليه السلام)به اهل کوفه، جاي شبهه اي باقي نمي گذارد که امام با تشکيل حکومت ديني مي تواند اين اهداف را اجرا کند. زيرا امر به معروف و نهي از منکر، احياي سنت رسول، و اقامه حدود، و تقسيم بيت المال، و اقامه قسط و عمل به کتاب، يعني اجراي احکام است، و در جايي که حاکميت با طاغوت است و دست هاي امام معصوم (عليه السلام) بسته، چگونه امام مي تواند اين اهداف را در جامعه پياده کند؟!
امام در خطبه سوم نهج البلاغه ـ شقشقيه ـ تصريح مي کنند:
«من محور و مرکز حکومت هستم، آن طور که مفتول آهني مرکز سنگ آسيا است، و اين سنگ تنها با وجود اين محور، به حرکت در مي آيد. حکومت و خلافت، حق من است و ديگران با تباني و رشوه آن را غصب کردند و به همديگر پاس دادند و آن چه را از رسول، به من ارث رسيده بود، غارت کردند».
بهتر است توضيح کامل خطبه را به پس از ذکر اشکالي که مطرح شده، واگذاريم تا هم شبهه جواب داده شود، و هم حق خطبه بهتر ادا گردد.
در پنجاه سال اخير که حرکت هاي بنياد گراي اسلامي ـ بعد از دوران طولاني خمود و بي خبري و حاکميت استعمار بر کشورهاي اسلامي ـ شکل گرفته، و با انقلاب مشروطه و حرکت هاي «اخوان المسلمين» و پيروزي انقلاب اسلامي به اوج خود رسيده است، اين باور، که دين داعيه حکومت دارد و محدود به يک سلسله احکام فردي نيست، و نمي شود دنيا را از آخرت تفکيک کرد، قوت گرفت و معلوم شد مذهب، مذهب حداکثري است که براي تمام شئون آدمي برنامه دارد، و بحث ولايت فقيه و اختيارات او و طريقه انتخاب او ـ که تقريباً نُه نظريه را به خود اختصاص داده ـ در مباحث فقهي و کلامي به طور جدي مطرح شد.
در برابر اين سيل خروشان و پيوند دين و حکومت، دو حرکت به موازات هم به وجود آمد حرکتي قهرآميز، توسط قدرت هاي مسلط جهاني که براي خاموش کردن نور برخاسته از مشرق، از امکانات مالي و تسليحاتي و تبليغاتي استفاده کردند. آن ها آزادي و دمکراسي و حقوق بشر را که مدّعي آن بودند، با به وجود آوردن اسرائيل و کودتاي الجزاير و ايجاد حکومت لائيک ترکيه، زير پا گذاشتند. وبابرپايي جنگ عراق و ايران، و بحران خليج فارس و بپا کردن حکومت مصر به عنوان مهم ترين مرکز علمي جهان تسنن، اين آيه شريفه را مصداق دادند:
(ولا يَزالُونَ يُقاتِلُونَکُمْ حَتّي يَرُدُّوکُمْ عَنْ دينِکُمْ) [1] .
«وآنان پيوسته با شما مي جنگند تا شما را از دينتان برگردانند».
آن چه براي آنان مهم بود از بين رفتن انسان هاي شرقي نبود، زيرا آن ها به «اومانيسم» و انسان محوري معتقد بودند مهم از بين رفتن دين است که تنها مانع نظم نوين جهاني و يکي شدن آدم ها است. اگر آن ها جنگ مستقيم را شروع نکردند، هرگز از فتنه گري و مشغول کردن آدمي به شبهات کوتاهي و گمراه کردن او ننمودند. به همين جهت قرآن مي فرمايد:
(وَالْفِتْنَةُ اَکْبَرُ مِنَ الْقَتْلِ) [2] .
«فتنه از قتل بزرگتر است»
حرکت دوم، حرکت خودي بود که با طرح مذهبِ حداقل و دنيوي نبودن دين و محدود دانستن آن، شروع شد تا جايي که براي طرد ولايت فقيه، به طرح ديني نبودن حکومت پيامبر و علي (عليهما السلام) پرداختند، و اين که هيچ کدام از انبياء و ائمه حکومت را حق خود نمي دانستند، و براي رسيدن به حکومت تلاشي نداشتند، و مؤمنان را تشويق به تشکيل حکومت ديني نمي کردند. اين طرح توسط کتاب حکمت و حکومت، دکتر مهدي حائري و سخنراني مهندس مهدي بازرگان، به نقل از مجله کيان [3] ، و کتاب الاسلام و اصول الحکم تأليف علي عبد الرزاق، و انديشه هاي صاحب نظريه قبض و بسط و جريان دگر انديشان، در ايران مطرح شد و در واقع حرکت دوم بهترين وسيله، براي حرکت اول شد، که حرکت نوپاي دين را توسط مدّعيان دين داري از بين ببرند و چندان هزينه اي را هم براي اين مهم، نپردازند.
مهندس بازرگان، سال ها براي نزديک کردن دين به علم وعلمي نشان دادن دين تلاش کرده بود، تا شايد انسان امروزي که مقهور علم شده، دين را موافق علم بيابد وبدان روي آورد ـ مانند برخوردهاي آماري، نه اصولي وطبق موازين او ـ بازرگان با اين که عمري را در راه مبارزه و سياست سپري کرده بود، چون به حکومت رسيد وبا مشکلات متعدد در مرحله اجرا، مواجه شد، به جاي پيدا کردن نقطه ضعف ها و حل مشکلات به پاک کردن صورت مسأله روي آورد و به طور کلي منکر حکومت ديني رسول و ائمه گرديد، با اين که ايشان در سال 1341، در يک سخنراني به نقش سياسي ائمه (عليهم السلام)پرداخته، مي گويد:
«از نظر شيعه، ائمه ما بنا به تصور متداول دو دسته بودند دسته برکناران از خلافت و حکومت و سياست، و دسته واردين در سياست. از امام چهارم تا يازدهم را در حساب دسته اول مي آوريم و زندگي سه امام اول را، هر يک به وجه خاصي توأم با امر حکومت و سياست مي دانيم.
سراسر زندگي حضرت امير (عليه السلام) بعد از اسلام آوردن چه در شب مبيت [4] و در مأموريت هايي که رسول اکرم مي دادند و در غزوات، و چه در خانه نشيني، و بالاخره دوره پنج سال خلافت، يکسره آغشته به مبارزات اجتماعي و جنگي و سياسي به مقياس زمان بوده است. و حضرت امام حسن (عليه السلام)به خلافت رسيد و صلح کرد. حضرت سيدالشهداء (عليه السلام) که رأساً و شديداً در مرکز ميدان مبارزه سياسي قرار گرفت و شهيد شد.
ولي حقيقت اين است که ائمه دسته اول نيز به هيچ وجه برکنار از امر امت و به اصطلاح امروزي برکنار از سياست، نبودند. بر کنار زده شده بودند، ولي خود را بر کنار نمي گرفتند... اين همه تهديد و تعقيب و حبس و کشتار امامان و امامزادگان و شيعيان براي چه بود؟ جز براي خلافت و سلطنت و حکومت يعني سياست؟ با افراد بي طرف و بي کار و بي مال که کسي کاري ندارد» [5] .
بازرگان بعد از يک دوره 30 ساله مبارزه و پس از تشکيل حکومت ولي فقيه، با روي کرد مشکلات و هجوم شبهات، اين چنين صورت مسأله را پاک مي کند و در سخنراني سال 1371 مي گويد:
«نه خلافت به معناي حکومت به دست او (علي (عليه السلام)) افتاد، و نه او براي قبضه کردن قدرت تلاش و تقاضايي کرد... همين قدر اين فرصت به دست آمد که علي (عليه السلام) مجموعه اي از حکومت مردمي شورايي را که همان حکومت اسلامي يا حکومتِ الله است، نشان داد و خوشبختانه به عنوان سند تاريخي خطبه ها و نامه هاي فراوان از او به يادگار مانده است که جامع ترين آن ها عهد نامه مالک اشتر... فرماني است مفصّل و جامعه شناسانه با دستور العمل ها و درس هاي فراوان در آيين مُلک داري و مردم داري و خدمت گذاري، و با تفکيکِ کامل دين از سياست.
... (حضرت رضا (عليه السلام)) ولايتعهدي را بنا به مصالحي فقط به صورت ظاهري قبول مي کند. در صورتي که اگر امامت او همچون نبوّت جدّش ملازمه قطعي ـ يا ارگانيک و الهي ـ با حکومت و در دست گرفتن قدرت مي داشت، آن را قبلا اعلام و اجرا مي کرد.
...امام جعفر صادق (عليه السلام) وقتي نامه ابو مسلم خراساني،... را دريافت مي دارد که از او براي در دست گرفتن خلافت، دعوت و تقاضاي بيعت نموده بود، جوابي که امام به نامه رسان مي دهد، سوزاندن آن روي شلعه چراغ است» [6] .
در ادامه آن، مهندس مهدي بازرگان مي گويد:
«جنگ و شهادت يا قيام و نهضت امام حسين (عليه السلام)... نشاني از اين حقيقت مي داد که خلافت و حکومت از ديدگاه امام و اسلام، نه از آنِ يزيد و خلفاست، نه از آنِ خودشان و نه از آن خدا، بلکه از آنِ امّت به انتخاب خودشان است» [7] .
...مسلّم است که اگر امام حسن (عليه السلام) خلافت را مِلک شخصي و مأموريت الهي يا نبوي مي دانست به خود اجازه نمي داد آن را به ديگري صلح کند. همان طور که رسول اکرم نبوت و رسالت الهي را در معرض صلح و معامله قرار نمي داد و هيچ يک از امامان ما امامت خود را به مدّعي واگذار نمي کردند. از نظر امام حسن (عليه السلام)، خلافت به معناي حکومت و مباشرت امور امّت، از آنِ مردم بود» [8] .
بازرگان در ادامه مي گويد:
«حضرت رسول و امامان و بزرگان دين، مانند هر انسان و بندگان مؤمن و برجستگان امّت، علاوه بر وظايف رسالت و امامت، معلم و مصلح و موظف به خدمت و اَعمال صالح بودند و مي بايست به مصداق (...لَکُمْ في رَسُولِ اللهِ اُسوَةٌ حَسَنَةٌ) [9] الگو و نمونه باشند. بنابر اين در کنار وظايف نبوّت و سوق دادن به خدا و آخرت، هرجا که عهده دار کاري براي زندگي شخصي يا عمومي شده اند، به اصلاح و آموزش مردم و به دعوت به خير يا امر به معروف و نهي از منکر نيز پرداخته و به عنوان «انسان مسلمان» و خداپرست با ايمان، به خدمت و تربيت هم نوعان مبادرت مي کرده اند. تعليماتي که از اين نظرها داده اند در عين ارزنده و ممتاز بودن جزء دين و شريعت حساب نمي شود و مشمول (اِنْ هُوَ اِلاّ وَحْيٌ يُوحي)نمي گردد» [10] .
خلاصه کلام ايشان اين است که سياست و حکومت، جزء دين و اهداف انبياء و ائمه نيست، هرچند که اين ها با حکومت و سياست مخالفتي ندارند. و اگر مردم آن ها را انتخاب کنند، مي پذيرند. آن ها با شور و بر اساس آيه:
(وَ اَمْرُهُمْ شُوري بَيْنَهُمْ) [11] .
«وکارشان به صورت مشورت در ميان آن ها است»
حکومت را اداره مي کنند و مي گويند:
اگر دولت و حکومت حق، دين ساز و انسان ساز نيست، انسان دين دار و خداپرست واقعي، دولت حق ساز هست [12] .
دکتر حائري به طور تفصيل در کتاب حکمت و حکومت مي گويد:
«...آيين کشور داري نه جزئي از نبوت است و نه در ماهيت امامت که همه دانايي است، مدخليت دارد» [13] .
«خداوند عمل بيعت مردم را پس از انجام اين گزينش مردمي مورد توشيح و رضامندي قرار داده است و در قرآن فرموده است: (لَقَدْ رَضِيَ اللهُ عَنِ الْمُؤْمِنينَ اِذْ يُبايِعُونَکَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ) [14] زيرا صريح اين آيه شريفه بر اين نکته دلالت دارد که بيعت به فرمان و ابتکار الهي نبوده، اما پس از انجام آن مورد رضايت و خشنودي پروردگار واقع شده است» [15] .
دکتر حائري در جايي ديگر مي گويد:
«هيچ گاه ولايت به معناي سياستمداري نيامده است» [16] .
امامت هم گون با نبوت، حضور در محضر علم عنايي ربوبي، به جهانِ قانون مندِ الهي است. و ولايت هم، به معناي همين حضور و احاطه بر اين نظام احسن، تشريع است... ديگر چگونه مي توان باور نمود که برخي از مقامات روحانيت شيعه، اصرار ميورزند که ولايت را... که جز به معناي امامت نيست ـ از همگوني با مقام نبوت تنزل داده، و در امور کشورداري و قدرت طلبي، به رهبري سياسي تفسير کنند. آن هم نوع سياست و حاکميتي که هرگز خدا براي پيامبر خود نخواسته است. [17] و به او مي فرمايد: (فَذَکِّرْ اِنَّما اَنْتَ مُذَکِّرٌ لَسْتَ عَلَيْهِمْ بِمُصَيْطِر) [18] اين روايت همان کلام حضرت امير (عليه السلام)است که مي فرمايد: «و لابدّ لکلّ قوم من امير، بر او فاجر» و اين فرمايش صراحت بر جدايي دين از سياست دارد» [19] .
وي در باره آيه شريف: (اَلنَّبِيُّ اَوْلي بِالْمُؤْمِنينَ مِنْ اَنْفُسِهِمْ) [20] مي گويد: اولي صيغه افعل التفضيل است و در صورت تزاحم ميان اولويت خود مردم بر صغار و مجانين مسلماً پيامبر اکرم اولويت دارد. به علاوه (النَّبِيُّ اَوْلي بِالْمُؤْمِنيِنَ مِنْ اَنْفُسِهِمْ)، نه «عَلي انفسهم» مگر در هنگام جهاد» [21] .
دکتر حائري در مورد آيه شريفه:
(اَطيعُوا اللهَ وَ اَطيعُوا الرَّسُولَ وَ اُولِي الاَْمْرِ مِنْکُمْ) [22] .
مي گويد:
«اولي الامر در اين جا از قبيل ذکر عام بعد از خاص است و اطاعت، اطاعت ارشادي است و ممکن است مقصود از اولي الامر کساني باشند که از اوامر و نواهي خدا آگاهي دارند و چون اينان از احکام واقعي شريعت به خاطر عصمت آگاهي دارند، پيروي از آن ها واجب. اما نه به دليل ولايت امر بلکه به دليل کشف حقيقت. و هر کس چه امام و چه پيامبر و چه هر شخص ديگري که از احکام واقعي خدا آگاه باشد، عقلا از او اطاعت کنند و حاصل اولي الامر در اين جا به معناي وليّ امر نيست، بلکه به معناي هر کسي است که آگاهي بر شريعت دارد و وجوب اطاعت وجوب عقلي است نه شرعي، و الاّ تسلسل لازم مي آيد» [23] .
نقل گفتار اين دو شخصيت، براي روشن شدن مقصود آن دو لازم مي نمود، تاجواب نوشتار آن دو، تير در تاريکي نباشد و حق بحث به نحو کامل ادا گردد.
در نقد اين سخن ـ نفي حکومت ديني و جدايي دين از سياست و موظف نبودن نبي و وليّ به تشکيل حکومت ـ بايد گفت: در اين کتاب بارها تکرار کرديم که براستي فلسفه وجودي امام و حجّت چيست؟ و نياز آدمي به حجّت در چه مرحله اي است؟ و انسان در چه شرايطي نيازمند به دين، وحي و امام است؟ و جايگاه وحي در زندگي آدمي کجا است؟ و دنيا و آخرت چه نحوه ارتباطي با هم دارند؟
اين ها سؤالاتي است که پاسخ صحيح به آن، موضع ما را روشن، و مخالفان را آگاه خواهد کرد. هر چند قبل از اين به جواب عقلي و نقلي آن ها پرداخته شد، ولي به طور اختصار بايد گفت:
انسان با تأمل در خويش و مقايسه خود با ديگر موجودات، به وجود استعدادها و تواناييهاي گسترده خود، چون عقل وتفکّر واحساس و... پي مي برد. واز مقايسه اين داراييها با دنياي اطرافش به اين نتيجه مي رسد که از دنيا بزرگتر است و دنيا برايش به منزله رحم براي طفل نُه ماهه است، وبه تعبير حضرت علي (عليه السلام) براي دنياي محدود خلق نشده است (ما خلقت للدنيا) وعوالم ديگري پيش رو دارد.
او با اين ادراکاتِ بلا واسطه و حضوري، مي يابد که کيست، واز کجا آمده، وبه کجا بايد برود، وبا انديشه در محدوديت غريزه وعقل وتجربه وفلسفه و عرفان بشري و وسعت وجودي خويش وطولاني بودن راه بين مبدء ومقصد، وجهلش نسبت به آنچه که در پيمودن اين مسير لازم است، احتياج خود را به راهنمايي و دستگيري وحي مي يايد. از اين رو قرآن مي فرمايد: کساني به کتاب و وحي و قرآن روي مي آورند، و به آن ايمان پيدا مي کنند، که قبل از اين خود را درک کرده باشند و به آخرت و استمرار حيات خود ايمان داشته باشند:
(وَالَّذينَ يُؤْمِنُونَ بِالاْخِرَةِ يُؤْمِنُونَ بِهِ) [24] .
«و کساني که به آخرت ايمان مي آورند، به قرآن نيز ايمان مي آورند».
اين سخني بلند وارجمند است که تو وقتي به وحي احساس نياز مي کني و بدان عشق ميورزي که خود را باور کرده باشي و بداني که فقط براي اين دنيا خلق نشده اي. طرف مقابل آن را هم، قرآن مي فرمايد:
(اَلَّذينَ خَسِرُوا اَنْفُسَهُمْ فَهُمْ لا يُؤْمِنُونَ) [25] .
«خودباختگان و کساني که سرمايه هاي وجود خويش را از دست داده و گرفتار خسران شدند، ايمان نمي آورند».
وقتي به سرمايه هاي وجودي ات آگاهي پيدا نکردي، و آن ها را در دنيا محدود کردي و سوزاندي، به غيب و عالَم ماوراي شهود گرايشي پيدا نخواهي کرد.
پس از احساس نياز به وحي و ثقل اکبر، به ترجمان و مفسر آن، يعني پيامبر وامام (عليهم السلام)نيازداري، تاگمراه نشوي، و از صراط خارج نگردي، که اين دو باهم مانع کفر وگمراهي مي باشند، چنانکه خداوند مي فرمايد:
(وَکَيْفَ تَکْفُرُونَ وَاَنْتُمْ تُتْلي عَلَيْکُمْ آياتُ اللهِ وَ فيکُمْ رَسُولُهُ) [26] .
«وچگونه کفر ميورزيد، با اين که آيات خدا بر شما خوانده مي شود وپيامبر او ميان شماست؟»
آيات و رسول و بعد از او امام، توأمند و باهم مانع ضلالت ابدي خلق خواهند شد. بنابراين انسان که در بهترين شکل خلق شده و در آغاز راه قرار گرفته، تا بعد از درنور ديدن عوالِم، به ملاقات پروردگارش بار يابد، در اين راه، به صراط، راهنما و روش رفتن ـ دين ـ نيازمند است، تا پيامبر وکتاب وامام، خدا را به او معرفي کنند و انتظار خدا و دين را از انسان، به او گوشزد نمايند، تا آدمي نگويد:
(رَبَّنا لَوْلا أَرْسَلْتَ اِلَيْنا رَسُولاً فَنَتَّبِعَ آياتِکَ وَنَکُونَ مِنَ الْمُؤْمِنينَ)
«پروردگارا! چرا فرستاده اي به سوي ما نفرستادي تا از آيات و احکام تو پيروي کنيم و از مؤمنان باشيم».
اين امام بايد داراي علم وعصمت باشد وآگاه وآزاد، تا با جهل خود، بشر را گمراه نگرداند وبا تعلق و وابستگي هايش، انسان را به اسارت نکشاند. اين جا است که عقل وجوب اطاعت را براي چنين امامي ثابت مي داند.
انسان از نظر عقل حق ندارد در مقابل چنين امامي، ديگري را انتخاب کند، البته او مختار است، ولي در صورت اختيار ديگري، فعل حرامي انجام داده است. اين انسان حق ندارد مفضول را بر افضل برگزيند. از اين رو است که خداوند امر به اطاعت خود و رسول و چنين امامي، به عنوان اولي الامر دارد و اين امر، ارشاد به حکم حق است و وجوب شرعي دارد. وچون اطلاق دارد وقيد نخورده است، تمام جوانب حيات آدمي را در بر مي گيرد. پس آيا مي شود اطاعت خدا و رسول را مقيد به امور فردي انسان کرد و گفت: خداوند فقط در اين محدوده اطاعت مي شود و تنها اين مقدار عمل براي رسيدن به صراط حق وپايان راه لازم است؟!
آيا مي توان گفت: امور سياسي و حکومتي جزء اوامر و نواهي خداوند نيست؟ آيا اين، غير از شرک چيز ديگري است که بگويي من در اين حوزه فقط خدا را راه مي دهم و در حوزه هاي ديگر به عقل و شورا بسنده مي کنم؟ آيا از اين حرکات و روابط اجتماعي و سياسي، در آخرت سؤال نمي شود و اين ها عقاب و ثوابي ندارد، تا از حوزه شرع خارج باشد؟ آيا اين همه نهي از اعتماد بر ظَلَمه وستم گران و پذيرش ولايت شيطان و طاغوت، خارج از مباحث سياسي است؟
(لا تَتَّخِذُوا عَدُوّي وَ عَدُوَّکُمْ اَوْلِياءَ) [27] .
«دشمن من ودشمن خودتان را سرپرست وسرور و دوست مگيريد»
يهود وصهيونيست ها، دشمن خدا ومؤمنان مي باشند، ولي امروز آنها بر جهان حکومت دارند، آيا اين حاکميت من را به قيام نمي خواند؟ درست است، که من حق دارم انتخاب کنم، ولي آيا تکليفي بر عهده من نيست؟
انسان براي هر حرکت و سکونش حکمي را مي طلبد و ضابطه اي مي خواهد، تا از راه خارج نشود و دچار خسران نگردد. الگو وسرمشق او ابراهيم است که مي گويد:
(اِنَّ صَلاتي وَ نُسُکي وَ مَحْيايَ وَ مَماتي للهِِ رَبِّ الْعالَمينَ) [28] .
«در حقيقت، نماز من و ساير عبادات من و زندگي و مرگ من، براي خدا، پروردگار جهانيان است.»
مرگ و حيات آدمي متعلق به خدا است و حيات آدمي اختصاص به حيات فردي او ندارد.
از اين رو است که خداوند بدون قيد و به صورت مطلق فرموده است:
(اَلنَّبِيُّ اَوْلي بِالْمُؤْمِنينَ مِنْ اَنْفُسِهِمْ) [29] .
«پيامبر به مؤمنان از خودشان سزاوارتر و [نزديکتر]است.»
چون نبي از من به خودم آگاه تر و مهربان تر است، بر من ولايت دارد. او ـ طبق آيه شريفه ـ بر تمام مؤمنان ولايت دارد، نه اين که تنها بر سفيهان و محجوران، پس به چه دليل برخي همچون آقاي حائري، ولايت نبي بر مؤمنان را، به ولايت بر محجوران تفسير کرده اند؟ آيا اين تفسير به رأي نيست؟ ايشان چگونه گفته اند: بايد به جاي «مِن»، «عَلي» باشد، تا ولايت بر مؤمنان ثابت شود؟ ظاهراً ايشان قواعد ادبي را فراموش کرده اند که «افعل تفضيل» در صورت عدم اضافه و نبود «الف و لام» با «مِن» استعمال مي شود، و اين آيه نه تنها ولايت و حکومت بر جمع، که ولايت بر فرد را نيز مي رساند. فرد بر خودش ولايت دارد و حاکم سکنات و حرکات خويش است، ولي رسول چون از او آگاه تر و مهربان تر است، ولايتش برتر از ولايت خود فرد مؤمن است. اين ولايت به طور مطلق است، نه به هنگام تزاحم. همچنان که ولايت بر همه مؤمنان است، نه بر محجوران و سفيهان.
اين حد فاصل بين ولايت معصوم و ولايت غير معصوم و فقيه است يعني چون فقيه و غير معصوم بر اندازه وجودي وارزشها وشرايط خاص شخص واقف نيست، بر او ولايت ندارد. از اين رو فقيه نمي تواند به شخصي بگويد: اين کار را بکن، يا اين کار را ترک کن، يا مثلاً با فلان کس ازدواج کن. ولي از آن جا که فقيه به شرع از ديگران آگاه تر است، با فرض مخالف بودن با هوس، و مطيع امر معصوم و مولا بودن، در حوزه حکم وحکومت، ولايت دارد و واجب است از او اطاعت کرد.
به بيان ديگر انسان قبل از حجّت و ارسال رُسل، در ضلالت و بدون اختلاف، در امت واحدي زندگي مي کرد. ولي با بعثت انبياء همراه با بينات، کتاب و ميزان، انسان ها دعوت شدند تا با آگاهي از دو راه هدايت و ضلالت، يکي را انتخاب کنند.
در برابر دعوت کتاب و رسول، انسان ها به چند دسته تقسيم شدند: گروهي به حق روي آوردند و مؤمن شدند، گروهي از حق بريدند و کافر شدند، گروهي مذبذب و بي هويت و منافق گشتند که در نهايت با مخالفان جمع شدند، البته گروه چهارمي نيز بودند که حق به آن ها نرسيد يعني مستضعفان.
اين هدف انبياء بود تا براي انسان ها زمينه انتخاب فراهم شود، وهرکسي که هلاک مي شود با دليلي روشن هلاک گردد، و آن کس که زنده مي شود و حيات مي يابد با آگاهي باشد:
(لِيَهْلِکَ مَنْ هَلَکَ عَنْ بَيِّنَة وَ يَحْيي مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَة) [30] .
پس در برابر دعوت رسول هميشه دو گروه و دو جبهه شکل گرفته است گروهي مؤمن و گروهي کافر، واز آنجا که کافران مانعي بر سر راه انبياء بوده وسعي مي کرده اند تا زمينه انتخاب را که توسط رسول ايجاد شده، از بين ببرند، قهراً بين اين دو گروه اصطکاک وبرخورد پيدا مي شده و به تعبير قرآن جهاد، براي برداشتن مانع ها امري ضروري مي نموده است.
مؤمنان نيز در روابط خود نياز به قانون، برنامه، طرح و تقسيم قدرت دارند و رسول همه آنچه را که لازم باشد، به آن ها مي دهد. پس اين جامعه که رسول را انتخاب کردند، در حقيقت به دعوت رسول جواب داده اند، نه اين که رسول را وکيل کرده باشند، واين اجابت، ولايت رسول را به دنبال دارد. آن طور که کُفّار، شياطين را انتخاب کردند و به طاغوت روي آوردند و دعوت آن ها را اجابت کردند. مگر مي شود رسول به مؤمنان بگويد: برويد و خودتان حکومت تشکيل دهيد و هرکس را، اگرچه از مشرکان باشد به سرپرستي برگزينيد؟! مگر رسول و امام مي تواند جامعه را رها کند، و آن ها را به دست حوادث بسپارد؟ او که وقتي از شهر خارج مي شود، کسي را بر مردم مي گمارد، آيا مي تواند به جامعه انساني بي اعتنا باشد؟! اين است که رسول و امام بدون تشکيل حکومت نمي توانند اهداف را پياده کنند، و انسان ها بدون ولايت معصوم، در ذلت غوطهور خواهند شد.
سير کلي سوره بقره را بنگريد که چگونه با طرح هدايت کتاب، صف بندي انسان ها شروع مي شود و در ادامه به تفصيل از جريان بني اسرائيل سخن مي رود، و آن گاه مباحث انفاق، جهاد، قتال، و حج مطرح مي شود، و با شکل يابي جامعه ديني احکام تشريع مي شود، و از روابط مؤمنان که جامعه ديني را شکل داده اند، سخن به ميان مي آيد.
اين سير طبيعي است و بدون اين، مؤمناني که دعوت رسول را اجابت کرده اند، سرگردان خواهند شد. رسول نيامده است تا آدم ها را بر دوش کشد و تا دروازه بهشت ببرد. رسولان آمده اند تا انسان ها با آگاهي از قدر خويش، راه را انتخاب کنند و با پاي خود و پيروي از رسول الله (صلي الله عليه وآله وسلم) ـ که سرمشقي نيکو است ـ به حق راه يابند، و اين معناي:
(فَذَکِّرْ اِنَّما اَنْتَ مُذَکِّرٌ لَسْتَ عَلَيْهِمْ بِمُصَيْطِر) [31] .
«پس تذکر ده که تو تنها تذکّر دهنده اي، تسلّطي بر آنها نداري که بر ايمان مجبورشان کني».
است.
رسول راه و مبدأ و مقصد و چگونه رفتن را نشان مي دهد، و انسان ها مي توانند، اجابت کنند يا نپذيرند. رسول به اجبار نمي تواند همه را به بهشت ببرد. پس آدمي در سلوک خود، چه سلوک فردي و چه جمعي، و نيز از ابتدا تا انتهاي راه که بر آن واقف نيست، به انساني نياز دارد که از دو ويژگي آگاهي بر تمام راه و آزادي از همه کششها برخوردار است. وچون بشر قادر به شناخت چنين انساني نيست، بايد خداوند او را نصب کند و به مردم نشان دهد، و از مردم اطاعت و فرمانبري آن ها را بخواهد. از اين رو است که رسول خدا (صلي الله عليه وآله وسلم)در غدير خم با تکيه بر اين که:
(الَنَّبِيُّ اَوْلي بِالْمُؤْمِنينَ مِنْ اَنْفُسِهِمْ) [32] .
است، علي (عليه السلام) را به ولايت و امامت جامعه انساني نصب مي کند. اين حق علي (عليه السلام)است و سير زندگي او نشان مي دهد که چگونه و تا چه اندازه براي به دست آوردن حقّ خود کوشيد، و چه خون دل ها خورد و ناله ها سر داد، و آن طور که مهندس بازرگان مي گويد ـ که براي قبضه کردن قدرت، تلاش و تقاضايي نکرد ـ نيست. سراسر خطبه شقشقيه تقاضا و فرياد علي (عليه السلام) است.
امام صادق (عليه السلام) به شخصي مي فرمايد:
«اگر به تعداد اين گوسفندان ـ که هفده عدد بيشتر نبودند ـ يار داشتم، ساکت نمي نشستم».
همين نکته، سرّ پاره کردن نامه ابو مسلم خراساني است که آقاي بازرگان از آن استفاده کرده که لابد امام خواستار حکومت نيست. با فراهم شدن شرايط و نيرو، حکومت حق امام است. سوزاندن نامه ابو مسلم حرکتي سياسي بود، تا نامه به دست دشمن نرسد.
بنابر اين انسان با پذيرش ولايت معصوم واطاعت از او، در تمام جوانب حيات فردي واجتماعي خود، با معصوم پيوند مي خورد و امام نيز در تمام مراحل سلوک جمعي و فردي، جلودار او است. منطقي نيست که بگوييم: انسان در حوزه فردي، امام را لازم دارد، ولي در حوزه جمعي، مستقل از معصوم است تا مهندس بازرگان بگويد: حکومت نبي و علي در حيطه وحي نيست و آيه:
(وَما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي اِنْ هُوَ اِلاّ وَحْيٌ يُوحي) [33] .
بر آن منطبق نيست! آيا اين استحساني بيش نيست و اختصاص «ما ينطق» به عبادت ها و امور فردي امري ذوقي نمي باشد؟ چه شاهدي بر اين اختصاص هست؟ رسولي که در حوزه جمع، از وحي نگويد و از هوس بگويد، چگونه مورد اعتماد است؟! چه بسا در همان محدوده فردي نيز، ناطق به وحي نباشد! اگر بگوييد: در امور اجتماعي بر اساس آيه (وَشاوِرْهُمْ فِي الاَْمْرِ) [34] رسول مشورت مي کند، پس نظر جمع لحاظ مي شود، نه نظر رسول، بايد گفت: آيه در ادامه مي گويد: (فَاِذا عَزَمْتَ فَتَوَکَّلْ عَلَي اللّهِ) [35] و نمي گويد: «فاذا عزمتم فتوکّلوا»! اين نشان مي دهد که مشورت جمع آوري اطلاعات است، نه جمع آوري آرا و اين طور هم نيست که دستور مشورت براي تفنن و تشويق مؤمنان باشد، که ايشان از فقهاي مخالف مشروطيت نقل مي کند [36] .
رسول همراه با شخصيت دادن به انسان ها، اطلاعات آن ها را جمع آوري مي کند، آن گاه تصميم مي گيرد نه اين که همه با هم تصميم بگيرند. از همين جا معلوم مي شود که آن حکايتِ تاريخي ـ که نقل مي شود، در آغاز جنگ اُحُد پيامبر با اصحاب مشورت کرد که در شهر بجنگيم يا در بيرون از شهر، و رسول نظرش ماندن بود و جوانان رفتن، در نتيجه رسول رأي آن ها را پذيرفت ـ واقعيتي ندارد و رأي هيچ کسي بر رأي رسول مقدم نيست. علي (عليه السلام)در نهج البلاغه فرمود:
«و الله ما غزي قوم قط في عقر دارهم الا ذَلّوا» [37] .
«به خدا قسم! هر قومي در خانه خود مورد هجوم قرار گيرد ذليل مي شود».
اين حديث مي گويد: رسول هرگز در خانه خود نجنگيد و بناي بر جنگيدن هم نداشت. در حقيقت جنگيدن در خارج از شهر رأي رسول بود، نه ديگران لذا بايد ديد آن ها که اين قصه را ساخته و پرداخته اند، چه غرضي داشته اند.
مشورت حضرت براي رفع عذر است، تا فردا دهن ها در برابر رسول باز نشود و اعتراض ها از ناحيه مغرضان بلند نشود، که چرا با ما مشورت نشد؟ اساساً مشورت، به همه مسئوليت دادن است، نه مطيع رأي آنها بودن.
وقتي انسان وحي را برگزيد، فقط آن را در زندگي خود به کار مي گيرد و تنها به عبوديت آن برمي خيزد. او ولايت و زعامت امام را مي پذيرد، زيرا خود از ديدن تمام راه و جوانب آن ناتوان است و کشش ها و خواهش هاي نفساني مانع آزادي او است. او اسير تعلّق هاي خود، در همه زمينه هاي فردي و اجتماعي و سياسي است، و حتي با زندگي در عصر اتم، نمي داند عمل او ـ هر چند جزئي ـ چه اثري در عوالمي که در پيش دارد، خواهد گذاشت. او نمي داند چگونه زندگي کند تا ياد بگيرد که چگونه بميرد و چگونه در سراي آخرت پاسخ گوي حرکت هاي دنيا باشد. اين است که خداوند انسان ها را توبيخ مي کند که:
(اَمْ لِلاِْنْسانِ ما تَمَنّي فَلِلّهِ الاْخِرَةُ وَ الاُْولي) [38] .
دنيا و آخرت، ابتدا و انتها از آن خداوند است و آرزوهاي انسان در اراده خداوند تأثيري ندارد. اين که انسان خود راهش را انتخاب کند، آن گاه آخرت را به شفاعت واسطه ها به دست آورد، يا بگويد: آن طور که اين جا مکرّم بودم، آن جا نيز از کرامت برخوردارم چنين نيست و تفسير آيه آن طور که مهندس بازرگان گفته ـ که انسان در فاصله آخرت و دنيا مختصر آزادي و فرصت تصميم گيري دارد ـ درست به نظر نمي رسد.
دنيا و آخرت هر دو مراحلي از سلوک انسان هستند، با اين تفاوت که دنيا براي آدمي منزلِ نزديک است و آخرت براي او منزل دور. نه دنيا پست است که انبياء و ائمه را از حکومت در آن پاک بدانيم و نه آخرت به معناي سراي ديگر است، تا آن را در تناقض و حداقل متفاوت با دنيا بدانيم، بلکه دنيا، پس از دنياي رَحِم، دومين منزل آدمي است و آدمي بايد در دنيا آنچه را که ره توشه او در اين سير و سلوک دور و دراز است، بردارد، و بهترين توشه ها تقوا است «خير الزاد التقوي».
تقوا به معناي اطاعت و عمل به اوامر و نواهي شرع و خارج نشدن از صراط وحکومت خداوند است.
به تعبير علي (عليه السلام) از حکومت الله نمي شود خارج شد، و آدمي نمي تواند منهاي خداوند براي خود محدوده اي را مشخص کند. تفاوت مؤمن با غير مؤمن در اين است که مؤمن دنيا را منزل مي داند، نه مقصد، و در هستي ابدي خود را مي بيند، نه در دنيا ولي غير مؤمن دنيا را مقصد مي داند و زندگي هفتاد ساله را نهايت حيات خود مي شمارد. به طور طبيعي اين دو انسان دو گونه، برنامه ريزي را مي طلبند آن کس که راهي را شروع کرده که بعد از هفتاد سال پايان مي پذيرد، مقداري توشه و امکانات مي خواهد. ولي انساني که تا بي نهايت راه در پيش دارد، نمي تواند به امکانات انسانِ محدودِ دنيايي اکتفا کند. پس اين انسان طرح، مديريت و برنامه ريزي کاملا متفاوتي را مي خواهد، که مهم تر از همه داشتن راهبري است، که او را تا مرگ و حتي پس از آن هدايت کند.
دو هدف متضاد و مختلف، دو رهبر متفاوت و دو برنامه ريزي جدا از هم را مي طلبد. جامعه مؤمن و معتقد به استمرار خويش، رهبر فاسد نمي خواهد، و جامعه محدود به هفتاد سال دنيا، به دين و رهبر ديني نياز ندارد و انساني را مي خواهد که پاي بند اصول دنيوي باشد و تابع هيچ ديني نباشد و جلوي خود و جامعه اش را باز بگذارد، زيرا:
(بَلْ يُريدُ الاِْنْسانُ لِيَفْجُرَ اَمامَهُ) [39] .
«بلکه انسان مي خواهد [آزاد باشد] و در تمام عمر گناه کند.»
انسان فاجر کسي است که نمي خواهد با سنت هاي هستي هماهنگ باشد و به اصول ديني وفادار نيست.
با ذکر کلام مخالفان ولايتِ معصوم در حکومت و کشورداري، و توضيحي که در فلسفه وجودي امام داديم، معلوم شد که اگر امام حکومت نداشته باشد، ذلت و گم شدن انسانِ نيازمندِ به حجّت را به دنبال دارد.
اينک به کلام علي (عليه السلام) در خطبه شقشقيه رجوع مي کنيم و وظيفه امام را از ديدگاه آن حضرت (عليه السلام) بررسي مي کنيم.
خطبه شقشقيه، سومين خطبه نهج البلاغه و از جمله خطبه هاي مشهوري است که شکي در صحت استناد آن به حضرت نيست. با اين که اين خطبه با سندهاي مختلف و در کتاب هاي متعدد قبل از جمع آوري نهج البلاغه نقل شده، ولي ذکر سخني از «ابن ابي الحديد» در مورد سند خطبه، خالي از لطف نمي باشد.
او مي گويد: استادم «ابوالخير مصدق بن شبيب واسطي» براي من نقل کرد: اين خطبه را نزد «ابو محمد عبدالله بن احمد» معروف به «ابن خشّاب» خواندم. چون به اين سخن ابن عباس رسيدم که فرموده بود: بر هيچ سخني اين چنين که بر قطع شدن اين کلام حضرت متأسف شدم، افسوس نخوردم، ابن خشاب گفت: اگر مي بودم و مي شنيدم ابن عباس چنين مي گويد، به او مي گفتم: آيا در دل پسر عمويت چيزي هم باقي مانده که نگفته باشد که چنين تأسف مي خوري؟ به خدا سوگند او از کسي فرو گذاري نکرده و هر چه در دل داشته گفته، فقط حرمت پيامبر را نگه داشته است.
مصدق مي گويد: به استاد گفتم: اين خطبه مجعول و ساختگي است؟
گفت: «به خدا قسم! هرگز. من به يقين مي دانم اين گفتار علي است، همان گونه که مي دانم تو مصدق پسر شبيب هستي».
گفتم: «بسياري از مردم مي گويند: اين خطبه از کلام خود سيد رضي است».
گفت: «اين سخن و اين اسلوب چگونه مي تواند از سيد رضي و غير او باشد؟! ما به رسائل رضي آشنا هستيم و طريقه و هنر او را در نثر مي شناسيم. با همه ارزشي که دارد، در قبال اين خطبه ارزشي ندارد. نه سرکه است و نه شراب».
ابن خشاب مي گويد: «من اين خطبه را در کتاب هايي ديده ام که دويست سال پيش از تولد سيد رضي تأليف شده است، و آن را با خط هايي که نويسندگانش را مي شناسم و همگان از علما و اهل ادب هستند، ديده ام و آنان پيش از آن که «نقيب ابو احمد» پدر سيد رضي متولد شود، مي زيسته اند» [40] .
ابن عباس مي گويد: «نزد حضرت از خلافت وکساني که خلافت را تصاحب کرده اند، سخن به ميان آمد. آن حضرت نفس بلندي کشيد و فرمود:
«اما والله لقد تقمّصها ابن ابي قحافة و انه ليعلم ان محلي منها محل القطب من الرّحي...».
«به خدا سوگند که پسر ابي قحافه [ابوبکر] خلافت را با نيرنگ و زور به چنگ آورد، و او خوب مي داند که جايگاه من از خلافت همانند مرکز ومحورگاه از آسياب است»
حضرت تصريح به غاصبانه بودن خلافت ابوبکر دارد و اشاره اي به رأي و بيعت مردم ندارد.
ابوبکر لباس خلافت را به تن کرد در حالي که مي داند جايگاه امام نسبت به خلافت، جايگاه مفتول آهني است که محور سنگ آسياب است.
حضرت تصريح به اين نکته دارد که خلافت، بدون او مانند آسياب بدون محور است، که هرگز نخواهد چرخيد. آن گاه حضرت به بيان نياز به امام مي پردازد.
امام در اوج رفعت و آگاهي است که کسي را ياراي مقايسه با او نيست. او چون کوه بلند و افراشته است که رودهاي دانش و کمال و حکمت، از آن سيل آسا بر خلق فرو مي ريزد، وتمام چاله ها وضعف ها را پر مي کند، وخلائي باقي نمي گذارد، و بلندي ها و پستي ها را يکسان مي کند، و مساوات و عدالت را به ارمغان مي آورد. از اين رو ديگري به جاي او نمي تواند بنشيند واگر ديگري جاي او را گرفت، حاصلش چيزي جز ظلمت و بيداد و تبعيض نيست.
از اين کلام حضرت، استفاده مي شود که علي (عليه السلام) حکومت را حق خود مي داند و ديگران را غاصب آن. حال اين سؤال پيش مي آيد که چرا آن حضرت براي به دست آوردن خلافت اقدامي نکرد؟ با اين که او اسد اللّه وشير عرب بود وهمو بود که جبرئيل (عليه السلام)درباره اش فرمود: «لافتي إلاّ علي، لا سيف إلاّ ذو الفقار» وخود فرمود:
«اگر تمام عرب در برابرم بايستند، به آن ها پشت نخواهم کرد» [41] .
علي (عليه السلام) که مي گويد: حق گرفتني است، نه دادني چرا دست به شمشير نمي بَرَد؟ و چرا از فرو رفتن امّت محمد (صلي الله عليه وآله وسلم) در گرداب ضلالت ممانعت نمي کند؟ چرا از خود جنب و جوشي نشان نمي دهد، و در خانه نشسته است؟ تا جايي که مهندس بازرگان که خود را وامدار علي (عليه السلام) مي داند، بگويد: نه، او براي قبضه کردن قدرت تلاش و تقاضايي کرد؟ [42] .
اين ها سؤالاتي است که علي خود جواب مي دهد. او مي گويد:
با اين که حکومت حق من است و ديگران غاصب آن هستند، و در مقام والاي خويش هم تايي ندارم و براي نجات خلق هجوم سيل آسا دارم، بين خود و حکومت پرده اي آويختم و از آن کناره گيري کردم «فَسَدَلتُ دُونَها ثوباً»، زيرا دو راه بيش تر نبود، که بايد يکي را انتخاب کنم:
1 ـ يا بايد با غاصبان حکومت به جنگ درآيم و اعلام جهاد نموده، بر آن ها حمله ببرم، اما با چه امکانات و عُدّه و عِدّه اي؟! با دستي بريده و قدرتي از دست رفته و امکاناتي جدا شده؟! اين يک راه که با دست خالي حملهور شوم و بدون يار و ياور خود را در صحنه کارزار ظاهر کنم.
شاهد بر تنهايي علي (عليه السلام) کلامش در خطبه «طالوتيه» مي باشد که فرموده است: اگر سي نفر داشتم [43] و در کلام ديگر مي گويد: اگر ده نفر داشتم، حکومت را مي گرفتم [44] .
2 ـ با وجود ظلمت فراگيري که همه در آن نابينا خواهند شد، صبر وشکيبايي ورزم. ظلمت و سياهي که چنان مردم را احاطه کرده که خردسال را پير مي کند و بزرگسال را از پا در مي آورد و مؤمن تا دم مرگ به رنج و سختي دچار مي شود. زيرا مسئوليت مؤمن دو چندان مي شود که بايد نوري برافروزد و چراغي در دل ظلمت روشن کند و لحظه اي از هدايت امت گرفتار در بند ظلمت، غافل نباشد و خون دل ها بخورد تا آن گاه که به لقاي پروردگارش بار يابد.
علي (عليه السلام) بر سر دو راهي، آن راهي را بر مي گزيند که خير امت باشد، و صلاح دين به آن نزديک تر، و وصيت رسول خدا با آن يکي باشد. آن حضرت (عليه السلام) راه دوم را انتخاب مي کند و صبر پيشه مي کند، علي (عليه السلام) براي حفظ وحدت اسلامي و اين که شعار «اشهد ان لا اله الا الله و ان محمداً رسول الله» بر مناره هاي مسلمين به گوش برسد، حاضر به گذشت از حق خويش است. علي (عليه السلام) چون هارون در امّت محمد (صلي الله عليه وآله وسلم) است با اين که او را به استضعاف کشاندند و به قتل تهديدش کردند [45] ، اقدامي نکرد، زيرا ترسيد متهم به تفرقه در بين امّت شود، قرآن از زبان هارون مي گويد:
(اِنّي خَشيتُ اَنْ تَقُولَ فَرَّقْتَ بَيْنَ بَني اِسْرائيل) [46] .
«من ترسيدم بگويي: ميان بني اسرائيل تفرقه انداختي»
از اين رو علي (عليه السلام) صبر پيشه مي کند، در حالي که به همه جوانب امر احاطه دارد، زيرا لازمه صبر احاطه است، آن طور که خضر به موسي (عليهما السلام) مي گويد:
(وَ کَيْفَ تَصْبِرُ عَلي ما لَمْ تُحِطْ بِه خُبْراً...) [47] .
«و چگونه مي تواني بر چيزي که به شناخت آن احاطه نداري صبر کني»
علي (عليه السلام)، خار در چشم و استخوان در گلو صبر کرد. آن جا که امت رسول نيرنگ مي خورد. و بصيرها وبصيرت را از آن ها مي گيرند، علي (عليه السلام) خون گريه مي کند، که ظلم بر جامعه انساني، خاري در چشم علي (عليه السلام) است که جاري شدن خون را به همراه دارد.
اين ستم ها بر جامعه اي مي رود، که بهترين و محبوب ترين مخلوق، پس از بيست و سه سال تلاش وتحمّل سخت ترين بلاها آن را شکل داد و بر حفظ آن وصيت ها کرد. اين ستم ها استخواني است در گلوي علي (عليه السلام) که نمي تواند فرياد بزند، مبادا متّهم به تفرقه افکني شود و نمي تواند بي اعتنا باشد، زيرا آني در زندگي بي اعتنا نبوده است و حتي هدايت يک نفر را، بادنيا معاوضه نمي کند.
او با چشم خود مي بيند ميراثش به يغما مي رود و توطئه عظيمي به پا شده، و با چه حسابگري ها و رندي ها مسير تاريخ عوض مي شود و اسلام وارونه مي گردد!
راستي آدم در ظاهر و دور از تيزبيني هاي سياسي و با دور بودن از منابع تاريخي و عدم پژوهش در تاريخ و جريانات صدر اسلام، شيعه را به تعصب متهم مي کند، ولي آن سه خليفه را چندان مغرض نمي بيند! اما وقتي باتفحص و تيزبيني، به فضاي آن زمان نزديک مي شود، مي بيند رندان سياسي سازمان سيا و صهيونيست، به گَرد آن ها نمي رسند، و آدم باور مي کند آنچه در قرن بيستم شاهد آن است، از جنايت ها و خباثت و آدم کشي ها، ريشه در سقيفه دارد و اين همه، ميوه درخت حنظله اي است که بذر آن در سقيفه کاشته شد هر چند در همان جا نيز، رد پاي يهود به روشني مشهود است و نقش مرموز آنها آشکار! [48] .
راستي! همين علي (عليه السلام)، روزي در کنار رسول (صلي الله عليه وآله وسلم) سر به آسمان عزت مي ساييد.
آن حضرت خودش مي فرمايد:
«من در کوچکي، بزرگان عرب را به خاک انداختم و اشراف قبيله هاي «ربيعه» و «مُضَر» را هلاک کردم. آيا جايگاه من را نسبت به رسول، از جهت خويشاوندي و منزلت و مرتبت مي دانيد؟ او سرپرستي مرا پذيرفت و من را در کودکي در دامن خود گذاشت و به سينه خود چسباند و در رختخوابش خواباند، چنانکه تن من به تن او مي ساييد وبوي خوش او به مشام من مي رسيد. لقمه را در دهنش مي جويد و آن را به من مي خوراند» [49] .
آيا آن عليِ زمان رسول (صلي الله عليه وآله وسلم)، امروز بايد اين چنين باشد، که خار در چشم و استخوان در گلو، شاهد غارت آن چه باشد که از محبوبش به او رسيده است؟! مانند «اعشي» شاعر عرب که روزي در بارگاه سلطان در اوج رفاه بود و روز ديگر بر پشت شتر سوار و خانه به دوش، آواره بيابان ها!
آن گاه علي (عليه السلام) از توطئه ها پرده برمي دارد و به معرفي آن سه خليفه مي پردازد، تا معلوم شود امت محمد (صلي الله عليه وآله وسلم) به چه کساني مبتلا شده و چگونه اين جماعت، حساب شده حکومت را به همديگر پاس مي دهند! وبر اساس طرحهاي از پيش تعيين شده وقرارهاي قبلي، خلافت را بين خود رد وبدل مي کنند. تعبير حضرت به کلمه «ادلي» در دادن حکومت به دومي از اين آيه قرآن گرفته شده است:
(وَلاتَأْکُلُوا أُمْوالَکُمْ بَيْنَکُمْ بِالْباطِلِ وَتُدْلُوا بِها اِلَي الْحُکّامِ...) [50] .
«واموالتان را ميان خودتان به ناروا مخوريد، و به عنوان رشوه قسمتي از آن را به قضات مدهيد...»
گويا قرار بوده که عُمَر در «سقيفه» با ابوبکر بيعت کند، مشروط به اين که ابوبکر بعد از خود، عمر را به خلافت برساند! اين نيز شنيدني است که وقتي ابوبکر در بستر مرگ وصيت مي کند تا براي خود جانشين تعيين کند، در هنگام بيان وصيت از هوش مي رود کاتب که عثمان بوده، اسم عُمَر را مي نويسد. چون خليفه به هوش مي آيد، مي گويد: وصيت را قرائت کن. عثمان وصيّت را قرائت مي کند:
«بسم الله الرحمن الرحيم. اين عهد و وصيتي است که عبدالله بن عثمان [51] براي مسلمانان مي نويسد. اما بعد، همانا عُمَر بن خطاب را بر شما خليفه ساختم».
ابوبکر تکبير مي گويد و شادمان بيان مي دارد: ترسيدي اگر در حالت بي هوشي بميرم، مردم اختلاف کنند، از اين رو نام عُمَر را نوشتي؟
عثمان گفت: آري! و ابوبکر او را دعا کرد. [52] آن گاه ابوبکر به عُمَر سفارش مي کند: «هيچ مصيبتي حتي مرگ من، تو را از کار اصلي باز ندارد. ديدي من هنگام رحلت پيامبر چگونه رفتار کردم [53] .
علي (عليه السلام) در روز شورا به عبد الرحمن بن عوف ـ بعد از بيعت با عثمان ـ مي گويد:
«والله ما فعلتها إلا لأنک رجوت منه ما رجا صاحبکما من صاحبه دقّ الله بينکما عطر منشم» [54] .
«به خدا قسم! اين کار را نکردي، جز اين که از عثمان آن اميد را داشتي که دوست شما ـ عمر ـ از رفيق خود داشت. خداوند ميان شما، عطر منشم [55] و زنگار نفاق برافشاند».
عمر در روز شورا خطاب به عثمان مي گويد:
«گويا خلافت براي تو آماده است و گويي هم اکنون مي بينم قريش به سبب محبتي که به تو دارند، قلاده خلافت را بر گردنت خواهند افکند و تو بني اميه و فرزندان ابو معيط را بر گردن مردم سوار خواهي کرد و در تقسيم غنائم و اموال، آنان را بر ديگران ترجيح خواهي داد...» [56] .
اين گزيده اي از جريان پيچيده صدر اسلام است. نقشه چنان حساب شده بود که عبد الرحمن بن عوف نيز به عنوان خليفه چهارم برگزيده مي شود و بني اميه بر ديگران رجحان پيدا مي کنند.
اميرالمؤمنين (عليه السلام) درباره خصوصيات خليفه دوم مي گويد:
«چون اسب چموشي است که نمي شود آن را کنترل کرد و نمي شود رهايش نمود».
او مردي از سلاله غضب و خشونت و سراسر لغزش و اشتباه بود، و نتيجه حاکميت او چنين شد که مردم مبتلاي به حرکت در تاريکي، همراه با اضطراب وتشويش شوند. آن ها گرفتار نفاق شده، از حق فاصله گرفتند و در باطل فرو رفتند و سرنوشت جامعه اي که به امام و هادي خود پشت نمايد و به طاغوت روي آورد چيزي جز اين نيست.
از طرح هاي حساب شده ديگري که براي کنار زدن علي (عليه السلام) داشتند، شکستن علي (عليه السلام) و تنزل دادن مقام و منزلت وي در سطح افرادي چون عبد الرحمن بن عوف و سعد بن ابي وقاص و عثمان بود. همان عثماني که علي (عليه السلام) در وصف او مي گويد:
«کسي بود که همّ او خوردن و دفع کردن بود و همّت او خلاصه مي شد در فاصله ميان مطبخ و مزبله». [57] .
همسان قرار دادن علي (عليه السلام) با ديگران، براي کوچک کردن و از چشم مردم انداختن او بود. در اين شورا دشمنان جديدي را چون طلحه و زبير ـ که هرگز مقايسه خود با علي (عليه السلام)در خاطرشان نمي گنجيد ـ به صحنه پيکار وارد کردند، تا اگر فردا عثمان نتوانست جريان را آن سان هدايت کند که عبد الرحمن بن عوف بر مسند خلافت بنشيند، لااقل خلافت در کام علي (عليه السلام)تلخ شود و مدعيان جديد خلافت، راه را بر علي (عليه السلام) ببندند.
علي (عليه السلام) اهداف شوم اين جماعت را مي شناسد و اعلام مي کند:
«متي اعترض الريب فيّ مع الاول منهم حتي صرت اقرن الي هذه النظائر» [58] .
«مگر من با اولين و بزرگ اين ها قابل مقايسه بودم که اکنون با اين فرومايگان هم طراز شوم»؟!
راستي کدام جريان سياسي پيچيده امروز چنين طرح هايي در برنامه دارد، که براي بيرون کردن رقيبي از صحنه، چنين منزلت معنوي او را تنزل دهند و بامحاصره اقتصادي و تهديد نيروهاي او، و گرفتن امکاناتش، او را خلع يد نمايند؟!
راستي اگر با علي (عليه السلام) چنين برخورد نمي کردند و او را در انظار اين چنين خُرد نمي کردند، چگونه مي توانستند جنازه امام حسن (عليه السلام) را تيرباران کنند، و در کربلا سر مبارک حسين (عليه السلام)را به نيزه بزنند، و امام سجاد (عليه السلام) را به عنوان غير مسلمان اسير گردانند؟!
آن گاه حضرت از همراهي خود سخن مي گويد، تا در تاريخ متهم به تفرقه در جامعه تازه شکل گرفته اسلام نشود. او براي حفظ وحدت، بيست وپنج سال سکوت مي کند، ولي سکون ندارد، و از راه هاي مختلف و در هر پيش آمد و موقعيتي به حق غصب شده خويش و انحراف اسلام و شکستن حريم پيامبر اشاره مي کند. علي (عليه السلام)، فاطمه (عليها السلام) تنها يادگار رسول (صلي الله عليه وآله وسلم) را، سواره بر در خانه مهاجر و انصار مي برد، تا حجّت را بر آن ها تمام کند، و امروز اشخاصي منفعل از حوادثِ زمان و مبهوتِ افکار وارداتي غرب، نگويند: علي (عليه السلام)خواستار حکومت نبود و ولايت و خلافت حق او نيست! نهايت علي (عليه السلام) وکيل خوبي است که به وکالتش عمل خواهد کرد و مردم به خواسته هايشان خواهند رسيد و علي (عليه السلام) چون افراد معمولي ديگر آنچه مي گويد از باب (ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي اِنْ هُوَ اِلاّ وَحْيٌ يُوحي) [59] نيست!
علي (عليه السلام) در خطبه «طالوتيه» از اشتباهات مردم و آثار شوم خلافت ديگران، سخن به ميان آورده، مي فرمايد:
«... و الذي فلق الحبة و برء النسمة لقد علمتم أني صاحبکم و الذي به امرتم و انّي عالمکم و الذي بعلمه نجاتکم و وصي نبيکم و خيرة ربّکم و لسان نورکم و العالم بما يصلحکم، فعن قليل رويداً ينزل بکم ما وعدتم و ما نزل بالامم قبلکم وسيسألکم الله عزّوجلّ عن ائمتکم، معهم تحشرون و الي الله عزّوجلّ غداً تصيرون.
اما والله! لو کان لي عدّة اصحاب طالوت او عدة اهل بدر و هم اعدائکم لضربتکم بالسيف حتي تؤولوا الي الحقّ و تنيبوا للصدق» [60] .
امام مي فرمايد:
«...اگر من به اندازه اصحاب حضرت طالوت، يا اصحاب بدر نيرو داشتم، شما را ـ با شمشير ـ به حق برمي گرداندم».
آن حضرت بعد از ايراد خطبه از مسجد خارج شد و در بين راه به آغلي رسيد که در آن سي گوسفند بود، امام فرمود:
«والله لو انّ لي رجالا ينصحون لله عزّوجلّ و لرسوله بعدد هذه الشياة لأزلتُ ابن أکلة الذّبّان عن ملکه» [61] .
«تنها اگر سي نفر ـ به اندازه اين گوسفندان ـ داشتم، با اين خصوصيت که نصيحت گر مردم براي خدا و رسولش باشند، ابوبکر ـ پسر کسي که در جاهليت به خوردن مگس شهرت داشت را از خلافت عزل مي کردم».
علي (عليه السلام) بايد چه کار ديگر مي کرد، تا مهاجر و انصار از نيرنگي که خوردند برگردند و نگويند:
«اي دختر رسول! اگر شوهر و پسر عمويت زودتر مي آمد ما با او بيعت مي کرديم، ولي اکنون دير شده و ما با آن مرد بيعت کرده ايم».
اگر بيعت و وکيل گرفتن يک تعهدي است که بايد به آن ملزم بود، چرا علي (عليه السلام) از مردم مي خواست بيعت با ديگري را بشکنند و به او روي بياورند؟! علي (عليه السلام) در ردّ بهانه آنها مي گويد:
«مگر مي شود چون ديگران جنازه رسول خدا را رها کرد و به سراغ شما آمد»؟!
علي (عليه السلام) چه بايد مي گفت تا امروز او را خواهان حکومت بدانند و صاحب امر و وليّ بر خلق خدا به شمار آورند، و او را تشنه وکالت قلمداد نکنند؟
علي (عليه السلام) در بخش ديگر خطبه، به هجوم مردم همچون گله گوسفند به خانه خود اشاره دارد:
«هجوم چنان بود که نزديک بود دو فرزندم ـ که دو مرد کامل بودند ـ زير پا لگدمال شوند و ردايم پاره گردد».
اشاره شد که علي (عليه السلام) ابتدا دست رد به سينه آن ها مي زند و مي فرمايد:
«... وانا لکم وزيراً خير لکم مني اميراً» [62] .
«... اگر [در چنان حالي] براي شما وزير و مشاور باشم بهتر از آن است که امير باشم.»
زيرا اين امت نمي توانند عدالت علي (عليه السلام) را تحمل کنند. دشمنان علي (عليه السلام)چنان زمينه هاي حکومت او را بر باد دادند که به رغم هجوم اين جمع کثير، علي (عليه السلام) قادر به حکومت نيست، زيرا اهداف آن ها با اهداف علي (عليه السلام) يکي نيست. علي (عليه السلام) مي فرمايد:
«انّي اريدکم لله و انتم تريدونني لانفسکم» [63] .
«من شما را براي خدا مي خواهم و شما مرا براي منافع خود مي خواهيد».
جامعه فاسد تحمل رهبر مصلح را ندارد.
علي (عليه السلام) به عامل اصلي که اسلام را به انحراف کشاند و سقيفه را شکل داد، تا در نتيجه بني اميه حاکم شدند و انسان هاي قاسط و مارق و ناکث در جامعه شکل گرفتند، اشاره دارد. اين حرکت ها نه از روي جهل بود تا معذور باشند، و نه از روي شفقت و دلسوزي براي جامعه، تا مأجور باشند. آن ها بقره را در قنوت مي خواندند و بارها آيه:
(تِلْکَ الدّارُ الآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذينَ لا يُريدُونَ عُلُوّاً فِي الاَْرْضِ وَ لا فَساداً) [64] .
«آن سراي آخرت را براي کساني قرار مي دهيم که در زمين خواستار برتري و فساد نيستند.»
را تلاوت کرده بودند و مي دانستند کسي که برتري جويي کند، بوي بهشت را نخواهد چشيد، و روي بهشت را نخواهد ديد. پس علّت چه بود؟ چگونه اين جماعت به قوم بني اسراييل تبديل شدند؟ آن ها کمر به قتل ولي خدا بستند و براي هميشه اهل بيت رسول (عليهم السلام) را از حاکميت منع کردند، و جامعه انساني را از هدايت آن ها محروم ساختند.
علّت دنيا گرايي و زيبايي آن و در نتيجه گمراه شدن و دنيا را بر خدا و آخرت برگزيدن بود. علي (عليه السلام) در جاي ديگر مي فرمايد:
«... من عظُمت الدنيا في عينه و کبر موقعها من قلبه آثرها علي الله تعالي فانقطع اليها و صار عبداً لها» [65] .
«کسي که دنيا در نظرش بزرگ آيد ودر دلش مقام وموقعيتي رفيع يابد، دنيا را بر خداي تعالي برگزيند، و همواره به دنيا پردازد وبنده آن گردد.»
آن جا که جلوه دنيا، تو را برُبايد و گندم ري تو را خوش آيد و حکومت مصر بزرگ ترين آرزوي تو باشد، در کشتن وليّ خدا بر ديگران سبقت مي گيري و از محو آيتِ حق لذت مي بري.
همين دنيا که ديگران آن را مُنتهاي آرزويشان گرفتند و آن را بر خدا ترجيح دادند، در چشم علي (عليه السلام) از آب بيني بز، بي ارزش تر و از کفش پاره پينه زده، بي مقدارتر است.
اما چرا علي (عليه السلام) به رغم اين همه بي ارزشي حکومت دنيوي، اين چنين به خود مي پيچد و لحظه اي پس از وفات رسول خدا (صلي الله عليه وآله وسلم) آرام نمي گيرد، و ناموس خدا ـ فاطمه (عليها السلام) ـ را بر در خانه مهاجر و انصار مي برد؟! تا جايي که ديگران به او بگويند:
«انّک علي هذا الامر يابن ابي طالب لحريص» [66] .
چرا او را متهم به حريص بودن در امر حکومت مي کنند؟!
علي (عليه السلام) حکومت را تکليفي مي داند که خداوند از او خواسته، و حکومت را حق خود و جزئي از امامت مي داند. او آيه:
(فَاسْتَقِمْ کَما اُمِرْتَ وَمَنْ تابَ مَعَکَ) [67] .
«پس همان گونه که دستور يافته اي ايستادگي کن، و هر که باتو توبه کرده نيز چنين کند.»
را خطاب به خود مي داند. علي (عليه السلام) حکومت را مي خواهد تا دنيا، مانع بزرگ عبوديت را خوار و ذليل کند، و اهل دنيا را از سر راه امت بردارد. علي (عليه السلام)به کسي که او را حريص به حکومت مي خواند، جواب مي دهد:
«بل أنتم واللّه لأحرص وابعد و أنا اخصّ واقرب و انّما طلبت حقاً لي و انتم تحولون بيني و بينه و تضربون وجهي دونه» [68] .
«به خدا سوگند! شما بدان آزمندتريد، با آن که از رسول اللّه (صلي الله عليه وآله وسلم) دورتريد و من از شما به خلافت مخصوص ترم وبه او نزديکتر. من حقّي را طلبيدم که از آنِ من بود، وشما ميان من و حقّ من حائل شديد و مرا از آن منع کرديد».
آن گاه حضرت مي فرمايد:
«وقتي اين جواب را دادم و حجّت اقامه شد، مبهوت ماندند و ندانستند چه جوابي بدهند».
به اميد اين که ديگران اين حجت ها را ببينند و بصيرت پيدا کنند و از حيرت به در آيند.
امام در ادامه مي فرمايند:
«اللهم اني استعديک علي قريش و من اعانهم فانهم قطعوا رحمي و صغّروا عظيم منزلتي و اجمعوا علي منازعتي امراً هو لي» [69] .
«بارخدايا! مي خواهم که مرا در برابر قريش و آنان که قريش را ياري مي کنند، ياري فرمايي. آنان پيوند خويشاوندي مرا بريدند و منزلت مرا خُرد شمردند و براي نبرد با من، در امري که از آنِ من بود، دست به دست هم دادند».
وقتي عمر، اميرالمؤمنين (عليه السلام) را وادار به بيعت با ابوبکر کرد، آن حضرت (عليه السلام)فرياد زد: «انا عبدالله و اخو رسول الله (صلي الله عليه وآله وسلم)». عمر گفت: اما عبدالله، درست و اما برادر رسول خدا، خير».
آن ها منزلت امام (عليه السلام) را با هم طراز کردن او با اعضاي شورا، کوچک کردند و در منازعه امر خلافت او، با هم جمع شدند و هم پيمان گشتند و گفتند: اگر حکومت به علي برسد، در خاندان هاشم خواهد ماند، ولي با خلافت ديگران، همه کس از آن بهره مند خواهند شد.
خداوند از علما عهد گرفته است هرگز در برابر شکم بارگي ظالم و گرسنگي مظلوم، ساکت و بي اعتنا نباشند. و چه کسي عالم تر از علي (عليه السلام) و چه انساني آگاه تر و مهربان تر از او است؟
اما قيام و به دست گرفتن حکومت و خلافت شرايطي دارد، که بايد فراهم شود. وقتي حجّت تمام مي شود که مردم به امام روي بياورند، و دست کم در حدّ اصحاب بدر و ياران طالوت باشند. سي تا مرد که خدا و رسول را بر ديگران برگزيده باشند و با انگيزه خدايي به نُصح و اصلاح جامعه روي بياورند. در اين شرايط، امام خلافت را به دست مي گيرد و حکومت ديني را بر اساس عهد الهي و جهت اداي تکليف و تماميت حجّت شرعي، شکل مي دهد.
اين حکومت، نه جداي از وحي است، و نه معصوم وکيل مردم است. اين حکومت امري دنيوي نيست، تا معصوم از آن پيراسته باشد. حکومت، حق امام است و مردم ملزم به پيروي از «اولي الامر» مي باشند. اولي الامر، صاحبان ولايت و حکومت، در همه امور زندگي انسان ـ از ابتداي دنيا تا انتهاي آخرت ـ هستند. هرگز اولي الامر به معناي آگاهان علمي نيست و در جايي به اين معنا استعمال نشده است، آن طور که نويسنده کتاب حکمت و حکومت گفته است.
مانند قريش نباشيم که در جواب علي (عليه السلام) گفتند:
«ثم قالوا الا ان في الحق ان تأخذه و في الحق ان تترکه» [70] .
«سپس در جايي گفتند حقّ آن است که آن [خلافت]را بستاني، و در جاي ديگر گفتند حقّ آن است که آن [خلافت]را واگذاري».
در پايان به مناظره اي که بين حضرت علي (عليه السلام) و «اشعث» صورت گرفته است، اشاره مي کنيم، تا بدانيم خلافت جزئي از امامت و حق مسلّم علي (عليه السلام)بود، و رسول خدا (صلي الله عليه وآله وسلم) بر آن تأکيد داشتند و از مردم خواستند دعوتش را اجابت کنند و حضرت علي (عليه السلام) را وليّ امر خود قرار دهند. اشعث به حضرت علي (عليه السلام)مي گويد: از لحظه اي که وارد کوفه شده اي، به طور مستمر اين کلام را تکرار مي کني!
«و الله اني لاولي الناس بالناس وما زلتُ مظلوماً منذ قبض رسول الله (صلي الله عليه وآله وسلم)».
«به خدا سوگند! من سزاوارترين مردم به [ولايت و خلافت]آنهايم و پس از رحلت رسول خدا (صلي الله عليه وآله وسلم)پيوسته مظلوم بودم.»
پس چرا وقتي خليفه اول و دوم حکومت را به دست گرفتند، در مقابل آن چه که از تو گرفته و غصب کردند، شمشير نزدي؟
اميرالمؤمنين (عليه السلام) به اشعث فرمود:
«بشنو، تنها چيزي که من را از شمشير زدن منع کرد، پيماني بود که با رسول خدا (صلي الله عليه وآله وسلم)بستم رسول خدا (صلي الله عليه وآله وسلم) به من گفت: امت من به تو نيرنگ مي زنند و عهد من را مي شکنند، در حالي که تو براي من به منزله هارون براي موسي هستي. به رسول خدا گفتم: وقتي چنين است، تو چه سفارشي به من داري؟ رسول خدا (صلي الله عليه وآله وسلم) فرمود:
«ان وجدت اعواناً فبادر اليهم و جاهدهم و ان لم تجد اعواناً فکفّ يدک واحقُن دمک حتي تلحق بي مظلوماً».
«اگر ياراني پيدا کردي، به جهاد با آنان شتاب کن و اگر ياري نيافتي، دست نگه دار وخونت را حفظ کن، تا با مظلوميت به من ملحق شوي»
بعد از وفات رسول و دفن آن حضرت (صلي الله عليه وآله وسلم) و پس از جمع آوري قرآن، دست فاطمه و حسن و حسين (عليهم السلام) را گرفته و اطراف اهل بدر و انصار و مهاجر چرخيدم و حقّم را به آن ها گوشزد کردم. هيچ کس از آن ها جز سلمان، مقداد، ابوذر و عمّار دعوتم را اجابت نکرد. و آنان که از اهل بيتم مانند بازوي من بر دين خدا بودند، همه رفته بودند. من ماندم و عباس و عقيل، دو پناهنده و آميخته به حيات جاهليت» [71] .
پاورقي
[1] بقره، 217.
[2] بقره، 217.
[3] شماره 28.
[4] شبي که حضرت علي (عليه السلام)، در بستر پيامبر خدا (صلي الله عليه وآله وسلم) خوابيدند، تا مشرکان متوجه خارج شدن پيامبر از مکه نگردند.
[5] مرز ميان دين و علوم اجتماعي، تهران، شرکت سهامي انتشار، ص 12 ـ 13. به نقل از مجله حکومت اسلامي، ش 1، ص 128.
[6] کيان، ش 28، ص 50.
[7] کيان، ش 28، ص 50.
[8] کيان، ش 28، ص 50.
[9] احزاب، 21.
[10] کيان، ش 28، ص 55.
[11] شوري، 38.
[12] کيان، ش 28، ص 57.
[13] حکمت و حکومت، ص 170، ص 99. (به نقل از مجله حکومت اسلامي، ش 1، ص 99.
[14] فتح، 18.
[15] حکمت و حکومت، ص 167. (به نقل از مجله حکومت اسلامي، ش 1، ص 100).
[16] مجله حکومت اسلامي، ش 3، ص 190.
[17] مدرک پيشين.
[18] غاشيه، 22 ـ 21.
[19] مجله حکومت اسلامي، ش 2، ص 230.
[20] احزاب، 6.
[21] مجله حکومت اسلامي، ش 2، ص 225.
[22] سوره نساء، آيه 59.
[23] مجله حکومت اسلامي، ش 2، ص 225 ـ 226.
[24] انعام، 92.
[25] انعام، 12.
[26] آل عمران، 101.
[27] ممتحنه، 1.
[28] انعام، 162.
[29] احزاب، 6.
[30] انفال، 42.
[31] غاشيه، 21 و 22.
[32] احزاب، 6 (پيامبر به مؤمنان از خودشان سزاوارتر است).
[33] نجم، 2 ـ 3. (واز سر هوس سخن نمي گويد، اين سخن به جز وحيي که وحي مي شود نيست.).
[34] آل عمران، 159.
[35] مدرک پيشين.
[36] کيان، ش 28، ص 58.
[37] نهج البلاغه، خطبه 27.
[38] نجم: 25 ـ 24.
[39] قيامت، 5.
[40] شرح ابن ابي الحديد، ج 1، ص 205.
[41] نهج البلاغه، نامه 45.
[42] کيان، ش 28، ص 50.
[43] ارشاد مفيد، ص 25، چاپ اعلمي بيروت.
[44] مدرک پيشين، ص 129.
[45] علي (عليه السلام) به هنگامي که تحت فشار قرار گرفت تا بيعت کند و پس از آن که به قبر رسول (صلي الله عليه وآله وسلم) پناهنده شد، فرمود: (ان القوم استضعفوني و کادوا يقتلونني). اين قوم، مرا ناتوان يافتند وچيزي نمانده بود که مرا بکشند، اعراف، 150.
[46] طه، 94.
[47] کهف، 68.
[48] تدوين القرآن، علي کوراني، ص 410، چاپ دار القرآن قم.
[49] خطبه 192، (خطبه قاصعه).
[50] بقره، 188.
[51] پيامبر بعد از اسلام آوردن ابوبکر اسم او را عبدالله گذاشت.
[52] شرح ابن ابي الحديد، ج1، ص 165.
[53] مدرک پيشين، ص 166.
[54] مدرک پيشين، ص188.
[55] «منشم» نام زني بود که قبايل «خزاعه» و «جرهم» هرگاه جنگ مي کردند از عطر او استفاده مي کردند، و آن ضرب المثل نحوست و شومي است.
[56] شرح ابن ابي الحديد، ج 1، ص 186.
[57] نهج البلاغه، خطبه سوم.
[58] نهج البلاغه، خطبه سوم [شقشقيه].
[59] نجم، 4 ـ 3.
[60] روضه کافي، ص32 بحار الانوار، ج28، ص241.
[61] روضه کافي، ص33 بحار الانوار، ج28، ص241.
[62] نهج البلاغه، خطبه 92.
[63] نهج البلاغه، خطبه 136.
[64] قصص، 83.
[65] نهج البلاغه، خطبه 160.
[66] نهج البلاغه، خطبه 172.
[67] هود: 112.
[68] نهج البلاغه، خطبه 172.
[69] مدرک پيشين.
[70] نهج البلاغه، ادامه خطبه 172.
[71] احتجاج طبرسي، ج 1، ص 449، انتشارات اسوه.