بازگشت

چرا خاتميت


و چرا انقطاع وحي و چرا قطع رابطه عالم غيب و شهود؟

و چرا محروم شدن بشر از اين چشمه حيات؟

و چرا يتيم شدن او از داشتن چنين پدر وحياني؟ و چرا...؟!

مهم پاسخ به اين چراهاست:

1 ـ آيا از آن جهت است که بشر به دوران افول استعدادهايش رسيده، ديگر تحمل وحي را ندارد و لياقت و شايستگي چنين پيوندي را با عالم غيب دارا نيست؟

2 ـ يا از آن جهت است که ديگر فردي از افراد انسان استعداد پيامبر شدن را ندارد و مادر گيتي توان زائيدن چنين فرزندي را از دست داده؟ هرچند جامعه به آن حد از بي ظرفيتي و بي لياقتي نرسيده باشد؟

3 ـ يا از جهت تأثير ناپذيري انسان از وحي و بي اثر بودن آن در زندگي انسان است که بود و نبود آن براي انسان امروزي مساوي است و انسان با عصيان و طغيانش به وحي پشت پا زده است.

4 ـ چون پيامبر خود انسان کاملي است و از او کامل تر کسي نيست، پس نبوت به او ختم مي شود که عرفاء به اين وجه تمسک مي جويند. [1] .

5 ـ و يا از جهت کامياب شدن وحي در رسيدن به اهدافش ـ که هدايت انسان ها است ـ مي باشد و با تحقق اهداف و حصول مطلوب، ديگر نزول وحي تحصيل حاصل وبي فايده است.

6 ـ يا از جهت استغناي بشر از وحي است، زيرا وحي متعلق به دوران قبل از بلوغ عقلي و علمي انسان، و دوران بت پرستي او بود و اکنون که انسان با رشد عقلي و گسترش علوم و اوج گيري عرفان به دوران صنعتي و فراصنعتي دست يافته، خود با عقل گرائي و عقلانيت، پاسخگوي نيازهاي خويش است واز وحي مستغني است.

و يا جهت ديگري دارد که بايد خودِ وحي پاسخگوي آن باشد که چرا شروع و نزول وحي و چرا ختم و قطع آن؟

شايد بتوان گفت که پاسخ اول تا سوم گوينده اي ندارد و تنها به عنوان احتمال مطرح مي باشد، چرا که واقعيت خارجي سير تحول انسان ها و جوامع، خلاف آن را نشان مي دهد و بشر شاهد تحول فکري و عقلي و تکامل همه جانبه خود مي باشد و همين تحول سريع و تکامل شتابان، کساني را در حوزه دين وادار به طرح پاسخ پنجم و ششم نموده است.

اين دو پاسخ که در استغناي از وحي خلاصه مي شود با همان توضيحاتي که گذشت و خواهد آمد در کتاب «احياء تفکر ديني» اقبال ريشه دارد و در مقاله «ريشه در آب است» ريشه دارتر شده است و قبلاً مرحوم مطهري در کتاب خاتميت، آن را نقد و بررسي کرده است.

در مقاله نامبرده مي خوانيم:

«...نکته مهم معناي استغناست و همه سخن در گرو دقت در اين دقيقه است. دو معنا و دو نوع استغنا متصور است: استغناي محمود و استغناي مذموم. حسن و قبح اين دو استغنا در گرو نوع نسبتي است که ميان طرفين طالب و مطلوب برقرار مي شود. توضيح اينکه حصول پاره اي از نسبت ها از اصل براي نفي آنهاست و به عبارت ديگر، پاره اي از نسبتها هستند که به نفي خود بدل مي شوند. رابطه طبيب و بيمار را در نظر آوريد يک سو بيمار غير طبيب داريم و ديگر سو طبيب غير بيمار. اگر نسبت ميان آن دو مشفقانه نباشد، طبيب در راسختر کردن و تثبيت اين نسبت خواهد کوشيد، يعني استخوان را لاي زخم و بيمار را هميشه بيمار نگاه خواهد داشت. امّا اگر عنصر شفقت در ميان باشد، همه مساعي طبيب معطوف علاج و بهبود بيمار خواهد شد که عين نفي نسبت اول و حصول استغناي بيمار از طبيب است... رابطه معلم و شاگرد نيز چنين است ايجاد نسبت معلّمي و شاگردي اصولا براي آن است که معلم آن قدر به شاگرد بياموزد تا او را به سطح خود برساند به نحوي که از آن پس، شاگرد بتواند از معلم استغنا پيشه کند...

اما استغناي قبيح و مذموم از بُن چيز ديگر است و آن، پا در راه حقّ و حقيقت ننهادن و به معلم و طبيب و مربي اعتنا نکردن و از محضر آنها در عين جهل و بيماري و فقر بهره نبردن است. برعکس استغناي نخست که نه تنها مذموم نيست، بلکه بسيار ممدوح و نيکو است...

در تعاليم ديني رابطه نبي و امت به رابطه معلم و شاگرد، مربي و متربي، و نيز رابطه طبيب و بيمار تعبير و تصوير شده است...

حال در مقام داوري در باب جوامع کنوني، بايد به تفکيک اين دو استغناء بينديشيم و ببينيم در جامعه جديد، استغناي بشر جديد از مکتب انبيا به کدام دليل است؟ آيا از اين روست که تعليمات انبيا چندان در ذهن و ضمير آدميان راسخ شده که در حکم بديهيات درآمده اند و بي آنکه ولايتي معنوي بطلبند، مقبول مي افتند و بشر جديد در دل اين تعليمات به دنيا مي آيد و با آنها زندگي مي کند و در فضاي آنها تنفس مي کند؟ و يا از آن روست که در عين تهيدستي و جهل و از سر عناد و الحاد و معارضت با حق به آنها بي التفاتي و بي مهري مي کند؟ اگر دومي باشد، لاجرم بايد انگشت افسوس به دندان حسرت گزيد و بر شکست انبيا اشک تأسف باريد، لکن حق اين است که چنين نيست.

کساني از جمله مرحوم اقبال لاهوري در باب خاتميت سخناني گفته اند که از کلام آنها چنين استشمام مي گردد که از خاتميت همين معنا و نسبت را دريافته اند...

بيان اقبال را اگر به قالب ديگري بريزيم، اين خواهد بود که غرض از ايجاد رابطه نبي و امّت، نفي اين رابطه است. يعني ايده آل اين است که مردم رفته رفته از تذکار نبي مستغني گردند همچنان که بيماران رفته رفته از طبيب و کودکان رفته رفته از نظارت والدين مستغني مي شوند» [2] .

اين نظريه اين چنين خلاصه مي شود که اولا جوامع بشري هدايت شده اند و در نتيجه انبياء کامياب و موفق بوده اند، ثانياً اين جوامع با اين وجهه هدايت و بهره مندي، از انبياء مستغني شده اند و اين استغناء نيز ممدوح و محمود است.

در پاسخ بايد گفت: چنين نيست که براي اثبات کاميابي پيامبران بگوييم که جامعه بشري بايد هدايت شده باشد، در غير اين صورت انبياء شکسته خورده هستند. زيرا کاميابي پيامبران در ابلاغ دعوت و فراهم کردن زمينه انتخاب انسان است که انسان بتواند خير يا شرّ، خوبي يا بدي، يکي را انتخاب کند، و اگر همه انسان ها بدي و شرّ را برگزينند و ناپاک شوند باز همچنان انبياء کامياب هستند چرا که هدايت ارائه طريق است و نشان دادن راه:

(اِنّا هَدَيْناهُ السَّبيلَ اِمّا شاکِراً وَاِمّا کَفُوراً) [3] .

«ما راه را بدو نموديم يا سپاسگزار خواهد بود ويا ناسپاسگزار»

(وَهَدَيْناهُ النَّجْدَيْنِ) [4] .

«و هر دو راه [خير و شرّ] را بدو نموديم»

که منظور دو راه خير و شر است و اين هدف انبياء است نه وصول به مطلوب، و بردن و کشاندن انسان ها به بهشت اين است که ما نوح را کامياب مي دانيم و لوط را ظفرمند، و صالح و هود را موفق هرچند قوم آنها به ورطه هلاکت سقوط کردند و همگي نابود شدند.

بلي! اگر بعد از طرح دعوت و ارائه طريق، گروهي به رسولان اقبال کردند و ايمان آوردند، رسولان وظيفه بالاتري نسبت به آنها خواهند داشت، و ولايت آنها را به عهده خواهند گرفت و اين سخن ديگري است. خلاصه پشت کردن همه انسان ها به دعوت پيامبران و ناپاک شدنِ همه آنها، علامت شکست انبياء نيست. آن طور که سر تسليم فرود آوردن در برابر اوامر انبياء نيز دليل کاميابي آنها نيست، که کاميابي انبياء در فراهم کردن زمينه انتخاب براي انسان ها خلاصه مي شود



من آنچه شرط بلاغ است با تو مي گويم

تو خواه از سخنم پندگير خواه ملال



انسان بعد از اين روشنايي و بينات يا به راه مي آيد و شاکر مي شود و يا چشم مي پوشد و کافر مي گردد يا مذبذب مي شود و مردد مي گردد و بي هويت و منافق، و در نهايت به کفر منتهي مي شود و يا جزء گروه چهارم مي شود که توفيق دريافت پيام دعوت را ندارد و به او خبري نمي رسد که مستضعف است ودوزخ از او دور است.

(وَاِذْ تَاَذَّنَ رَبُّکُمْ لَئِنْ شَکَرْتُمْ لاََزيدَنَّکُمْ وَلَئِنْ کَفَرْتُمْ اِنَّ عَذابي لَشَديدٌ) [5] .

اما اين سخن که رمز و سرّ خاتميت را بايد در استغناي بشر از وحي جستجو کرد، جاي بسي تامل و درنگ دارد، واين پاسخ از چند جهت مخدوش و معيوب است:

1 ـ شما انسان امروز را با تکيه بر علم، تکنيک، صنعت و فراصنعت متکامل ومستغني مي دانيد، امّا انسان ديروز ـ يعني در فاصله خاتميت تا شروع رنسانس ـ چه تحولي را شاهد بوده تا بي نيازي خود را از وحي اعلان نمايد؟ و در اين برهه زماني ـ که نه پيامبري بوده و نه صنعتي ـ انسان چه گناهي نموده که مغضوب زمين و آسمان گرديده است؟ نه ستاره اي در آسمان درخشيد و نه از زمين آتشفشاني فوران کرد.

2 ـ اگر پيامبران صرفاً طبيب و مربي و معلم باشند، آيا جامعه امروز سلامت کاملِ خود را يافته و تربيت شده و به علم ما کان و ما يکون عالم گشته است که ديگر نيازي به وحي نداشته باشد؟ قطعاً چنين چيزي محقّق نشده، چنانکه صاحب مقاله اقرار مي کند و مي گويد:

«...وضوح بيشتر سخن و مدعا، اين توهم و واهمه را زايل مي کند. فرض کنيم چنين باشد، ببينيم اين فرض چه اشکالي دارد؟ اگر همه مردم بر اثر مساعي انبيا خداپرست شوند و جامعه از عدالت لبريز شود و ياد مرگ و معاد دل آدميان را چنان پر کند که ديگر به تذکار نبي محتاج نباشند (درست مثل جامعه اي که در اثر مساعي طبيبان همه سالم باشند و بيم بيمار شدنشان نرود و به طبابت طبيب هم محتاج نشوند) حال، اين علامت شکست انبياست يا علامت توفيق آنان؟ آيا اين نهايت تأثير و نفوذ پيامبران را نشان نمي دهد که مردم (آگاهانه و نا آگاهانه، مقلدانه و محققانه) ناديده از نبي تبعيت کنند و همان را انجام دهند که نبي مي خواهد؟ اما مي دانيم که چنين فرضي واقع نمي شود و اين ايده آل محقق نمي گردد، همچنان که رابطه طبيب و بيمار، معلم و شاگرد نيز علي العموم چنين است» [6] .

پس اکنون که جامعه از سلامت کامل برخوردار نيست و آنچنان تربيت نشده و پيراسته نگرديده و هنوز طفوليت علمي خود را مي گذارند، همچنان محتاج است و مستغني از وحي نمي باشد.

3 ـ پاسخ متقن آنطور که در ابتداي اين نوشتار بيان شد، همان اضطرار انسان به وحي مي باشد که چرا انسان به وحي روي مي آورد؟ آنگاه بايد در جامعه انسان امروزي ديد که آيا آن عوامل و آن اضطرار رخت بربسته و انسان امروز ديگر آن انساني نيست که به وحي نيازمند و مضطر شده بود؟ اگر جواب منفي باشد و عوامل اضطرار به وحي همچنان انسان امروز را نيز در خود مي پيچد و حتي به عللي بايد گفت که اين اضطرار به وحي بيشتر شده است چرا بايد طرح استغناي بشر از وحي را در افکند و محترمانه دين را بوسيده و بر طاقچه گذاشت و آن را بايگاني کرد و روزنه هاي منتهي به آن را بست؟!

اگر تو انسان را در هستي نه در جامعه، در عوالم نه در دنيا، نظاره کني و او را در اين حوزه ببيني و به قدر و اندازه وجودي او وبه روابط پيچيده و استمرار او توجه داشته باشي، در مي يابي که از دنيا بزرگتر است و از زندگي محدود به اين عالم فراتر، آنگاه شاهد نيازهاي او در اين وسعت مي شوي ودر مي يابي که نه غريزه مَرکب او، و نه عقل راهبر او، و نه عرفان کشتي امن او، مي تواند باشد بلکه تنها وحي پاسخگوي نيازهاي او خواهد بود، و وحي دارو نيست که با مصرف آن بهبودي پيدا کني بلکه آب حيات و هوائي براي استشمام است که بدون آن زندگي و حيات ممکن نخواهد بود، و هرگز تو از او مستغني نخواهي بود، و به شهادت سوره روم انسان در دو مرحله به دين روي مي آورد ونياز خود را به آن احساس مي کند.

يکي در مرحله سير فکري و سير در انفس و آيات الهي، بعد از مرحله تفکر و تعلّم و سماع و تعقل و شهود در مجموعه هستي و آيات و نشانه هاي متعدد انفسي و آفاقي، اين خطاب مي رسد:

(فَاَقِمْ وَجْهَکَ لِلدّينِ حَنيفاً فِطْرَةَ اللهِ الَّتي فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ ذلِکَ الدّينُ الْقَيِّمُ وَلکِنَّ أَکْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ) [7] .

و مرحله ديگر که انسان با تجربه ايسم هاي متعدد و مکاتب مختلف و حکومت هاي غير ديني که نتيجه اي جز ظهور فساد در همين پهن دشت زمين ندارند، آهنگ دين مي کند و آن را مي خواهد. همان کششي که در انسان امروز به «مهدويت» و «مصلح جهاني» احساس مي شود و همان تعبيري که در بعضي روايات آمده است:

«يملأ الارض قسطاً و عدلا کما ملئت ظلماً و جوراً»

که در همين سوره بعد از طرح:

(ظَهَرَ الْفَسادُ في الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ اَيْدِي النّاسِ... قُلْ سيرُوا فِي الاَْرْضِ فَانْظُرُوا کَيْفَ کانَ عاقِبَةُ الَّذينَ مِنْ قَبْلُ کانَ اَکْثَرُهُمْ مُشْرِکينَ) [8] .

اين چنين خطاب مي شود:

(فَاَقِمْ وَجْهَکَ لِلدّينِ الْقَيِّمِ مِنْ قَبْلِ اَنْ يَأْتِيَ يَوْمٌ لا مَرَدَّ لَهُ مِنَ اللهِ يَوْمَئِذ يَصَّدَّعُون) [9] .

البته تفصيل آيات در تفسير سوره روم نگاشته شده است.

در اين دو مرحله سير فکري و برخورد تجربي، اين نياز و گرايش به دين در انسان شعلهور مي شود و تفاوت نمي کند که انسانِ امروز باشد يا انسانِ ديروز، هرچند که در مقطعي از زمان دست آوردهاي علمي، او را مغرور نمايد و از دين فاصله بگيرد. اما قرار گرفتن او در بن بست و زبانه کشيدن شعله هاي نياز، او را به صراط و سبيل و دين و وحي خواهد کشاند، و اين رويکرد به دين همان چيزي است که در فرا تاريخ، فراگيري و جهاني شدن آن را شاهد هستيم. و نمي توان انسان منبسط و مفتقر را مستغني از وحي دانست، و همين نکته اي است که صاحب مقاله در صفحه پانزده به آن تصريح مي کند:

«...و حتي اگر به ظاهر نسبت به انبيا بي اعتنايي و استغنا مي رود در عمق و باطن، ارتزاق و تغذيه از تعاليم آنان در کار است و جريان هاي به ظاهر الحادي و لائيک به واقع نه آتش در ريشه، بلکه در عود دين مي زنند و عطر آن را منتشرتر مي سازند».

و حرکت هاي بنيادي صده و دهه اخير، در روي آوردن به دين و مذهب خود شاهد صدقي بر به بن بست رسيدن مکاتب غير الهي هستند اگرچه ممکن است اين حرکت ها و انقلاب ها در مرحله رسيدن به حکومت، با ضعف مديريت و برنامه ريزي و فشار و محاصره استکبار، گرفتار مشکلاتي شوند و شايد در برهه اي سقوط کنند، يا منحرف شوند امّا خواست توده مردم جهت گيري الهي و صالح عمل کردن حاکمان، تحت لواي دين است.

شبستري که خود از جمله کساني است که در به انزوا کشيدن دين مي کوشد، تحت عنوان مدرنيسم و وحي، چنين مي گويد:

«يک تحول عمده اين است که در دهه هاي اخير بُعد سياسي ـ اجتماعي اسلام به شدت در ميان مسلمانان، برجسته شده است. امروز حرکت هاي سياسي با انگيزه اسلامي از اين تفکر ناشي مي شود که ايمان اسلامي را نمي توان از آثاري که در همين حيات دنيوي مي گذرد جدا کرد و اسلام بايد آثار دنيوي خود را نشان دهد». [10] .

بنابر اين طرح انسان در هستي، و وجود نيازهاي گسترده او، و محدود بودن غريزه، علم، عقل، عرفان و ناتواني آنها در پاسخ به نيازهاي چنين انساني، او را مضطر به وحي مي گرداند که هرگز با داشتن چنين فقر وجودي، از وحي مستغني نمي شود.


پاورقي

[1] تفسير موضوعي، جوادي آملي، ج 8، ص 12، 13.

[2] کيان، ش 29، ص 13، 14.

[3] انسان: 3.

[4] بلد: 10.

[5] ابراهيم، 7.

[6] کيان، ش 29، ص 14.

[7] سوره روم، 30.

[8] روم: 41 و 42.

[9] روم: 43.

[10] کيان، ش 29، ص 19.