بازگشت

مقدمه مؤلف


سلام بر تو اي طلوع تمامَتِ زيبايي! اي بلنداي شکوهمند تمنّايي! اي هميشه مهربان و اي هميشه بيدار! سلام بر تو اي بقيه گرانقدر الهي! درود بر تو اي ذخيره بي همتاي پيامبران! اي باب اللَّه و اي حجت خدا!

درود بر تو اي وجه اللَّه! اي نور خدا! اي حريم دارِ کبريايي و اي صراط مستقيم! اي ميثاق خداوندي! اي وعده ازلي و اي پناهِ سرمدي! سلام بر تو اي کشتي نجات! اي ينبوع حيات! اي حجت معبود و اي وارث موعود! درود بر تو اي درهم کوبنده ستمگران! اي بر افرازنده پرچم ايمان و اي منتقم خون شهيدان! سلام بر تو اي حجت خدا در زمين! اي صاحب اختيار! اي ولي دلسوز و اي راهنما به اراده الهي! سلام بر تو اي بهارِ مردم و اي خوشيِ ايّام! اي مهدي امّت و اي قائم منتظر و اي عدل مُشْتَهَر!

سلام بر تو و بر نياکان پاک زادتْ! سلام بر تو و بر دوستداران پاک نهادتْ که پيشاني شان آشناي سجده گاه نياز است و در نيايش خويش، خواهشِ تو در سر دارند.

کي مي آيي، اي صميميت پنهان! اي مدار زيبايي ها و بيداري ها! اي عزيز زمين و زمان! اي آشناترين حديثِ دلدادگي! اي قديمي ترين آرزوي دل هاي شيفته و پريش! ديرزماني است که سينه هاي سوزان و چشم هاي گريانِ منتظرانْ بر جاده فَرَج! در انتظار طلوعت نشسته اند.

دير هنگامي است که دست هاي خسته و لرزان مريدان و غلامان درگاهت، برآستانه ظهورِ آسماني و حضور لايتناهي تو، به اشتياق نشسته است.

اي غايب از نظر! هر چند فراق تو را اميد وصالي است؛ هنوز هجر تو در باورم نمي گنجد. بيا و آيينه دلِ آرزومندان را به نور جمال کبريايي ات روشن گردان و زنگاردل مردگي و خمودي را از صفحه جان ها بزداي. بيا و تشنگانِ به انتظار نشسته را، از زلال ظهور و صافي حضورت بنوشان. بيا و خلعت قيام بر قامت قائمانه خويش تا قيام قيامت برافراشته دار و سينه افروخته شيعيان را به مرهم فَرَج، التيام بخش.

اي ديدار تو را هزار جان رايگان! چه زمان! باد از طرّه مشکبوي تو نافه گشايي مي کند.

بيا که با تو هر روز، امروزند و بي تو هر روز، ديروز؛ با تو من مي خندم، مي گريم، مي بالم، مي شورم، مي نازم، مي تازم، و مي مانم؛ بي تو، من ماندن را نيز از ياد برده ام، باتوهر رمز و رازي گشوده است و بي تو هر واژه، رمزي است. آري، با تو بارانْ پيام برِطراوتْ است و بي تو باران هق هق گريه، آمدنت را بارها در زير سايبان «کميل»گريسته ايم و در روشناي آفتاب «ندبه» نام تو آواز داده ايم، هر سپيده دم، بر«عهد» خود تازه نموديم و با «آل ياسين» تو را سلام داديم، اي موعود! بوي آمدنت کي مي آيد!

اي مهربانِ دور از نظر! سلام بر حضورِ غايبانه ات، بر ما بسيار سخت است که همه را ببينيم و تو را نبينيم. بر ما سخت است که جز تو همه پاسخمان دهند! بر ما سخت است مولايمان در کنارِمان نباشد.

اي اميد دل هايي که در دوازده قرن غيبت! چشم انتظارت ماندند و با قلبي سوخته شکستند و رفتند.

عاشقان تو مي دانند که دوازده ستوده خداوندي را تو تمامي، رهايي بندگان را تو تواني و تاريکي دل هاي منتظران را تو شهابي، در انتظار آمدنت مي مانم و تو، همين روزها مي آيي، مي دانم زيرا دشت ها بي تو خسته اند، آسمان خاکستري است و فصل ها سر در گريبان، چشمه ها تشنه اند، آفتاب غمگين، کوچه ها غريب، لحظه ها سنگين، نگاه ها منتظر و زمين بي پناه.

وقتي بيايي ناگهان ويرانه ها آيينه مي شوند و دل هاي نجيب در زير سايبان دست هاي تو پناه مي گيرند. وقتي بيايي ما را با ارّابه آفتاب تا مهتابي دريا مي بري و تمام قسطهاي دلتنگي ما را مي پردازي. آري، مي آيي و بر ظلم هاي کهنه تاريخ مرهم عدل مي نهي و بر سلسله گلْ، عطر و عود مي پراکني.

اي هميشه سبز! چشم به راه آمدنت، در جاده هاي سرد انتظار ره مي پيماييم. چه بگويم که از عشق سرودنِ تو، آبشار به تپش مي افتد و از شوق بودنِ تو، آسمان شب، ستاره مي زايد.

در هنگام رستن و فصل شکفتن، آن گاه که خاک ترک برمي دارد و باغ در باغ، شکوفه زار در شکوفه زار، برهوت جان، هم رنگ بهشت روشن خدا نور باران مي شود و طلوع موعود را در دامن دشت و شفق مي پراکند، هم چون بلبلان، واگويه اي از درداشتياق مي سراييم و تحفه منتظران خورشيد مي سازيم.

اين حديث انتظار در «نُه بخش» تقديم مهدي جويان شده است. در مطلع آن نگاهي گذرا به دميدن روحْ در بهار وزشِ نسيم سعادت در کالبد جانِ جهان تا شامگاه غيبت شده و در دگر بخش، اعتقاد به مهدويت در ساير اديان و ملل مورد بررسي قرار گرفته است. در تکاپويي ديگر چهره نور در نورالأنوار، کلام وحي به تصوير در آمده، آن گاه امام (عج) و جامعه مطلوب و موعود روشنانِ راهمان گرديده و سپس وظايف منتظران وصلْ به طليعه سحري و سپيده اميدواري را بر شمرديم و پرسش و پاسخ هاي درباره حضرتش را بررسيديم. و در گامي ديگر جرعه اي از چشمه سار عرفان و ادب تحفه مهدي دوستان نموديم، آن گاه توشه فرهنگ سازان فراهم ساختيم و نوشتار را به اميد شيرازه بستن کتاب گسسته عشق به آخر رسانديم و دفتر زندگي را بي حضور او از سر گشوديم و دل در تمناي وصال او سرخوش نموديم و پنجره ديدگانمان را هماره به سوي نسيم سودمند محبّت ياران گشوديم.

و به اميد هنگامه وصل لحظه شماري مي کنيم و با امام راحلمان هم آوا مي شويم:



غم مخور ايام هجران رو به پايان مي رود

اين خماري از سر ما مي گساران مي رود



پرده را از روي ماه خويش بالا مي زند

غمزه را سر مي دهد غم از دل و جان مي رود



بلبل اندر شاخسار گل هويدا مي شود

زاغ با صد شرمساري از گلستان مي رود



محفل از نور رخ او نور افشان مي شود

هر چه غير از ذکر يار از ياد رندان مي رود



ابرها از نور خورشيد رخش پنهان شوند

پرده از رخسار آن سرو خرامان مي رود



وعده ديدار نزديک است ياران مژده باد

روز وصلش مي رسد ايام هجران مي رود



و به انتظارت مي مانيم، اي يگانه سبز!