تلاش بي فايده
معتمد، خليفه عباسي از اين که امام حسن عسکري (ع) را مسموم کرده بود، خوشحال بود.
مردم در برابر قدرت حکومت، خود را باخته بودند. ترس و وحشت بر دل ها سايه افکنده بود و دهان همه قفل شده بود.
امام حسن عسکري (ع) به شهادت رسيد، برادرش جعفر در کنار خانه آن حضرت نشسته بود و گروهي از شيعيان اطراف او را گرفته بودند و تسليت مي گفتند. در اين هنگام عقيد خادم امام (ع) بيرون آمد و به جعفر گفت:
جنازه امام را کفن کردند، بياييد نماز بخوانيد.
جعفر وارد خانه شد، جمعيت به همراه او وارد حياط شد. پيکر مطهر امام حسن عسکري (ع) را در تابوت گذاشته بودند. جعفر پيش رفت تا بر جنازه امام نماز بگزارد. ناگهان کودکي گندمگون و سياه موي، بيرون آمد و لباس جعفر را گرفت و او را کنار کشيد و گفت: عمو کنار برو، من بايد بر پدرم نماز بخوانم.
جعفر در حالي که قيافه اش دگرگون شده بود، کنار رفت. آن کودک بر پيکر مطهر امام نماز گزارد و به اين ترتيب، تلاش بي فايده جعفر براي امام شدن خنثي شد. [1] .
پاورقي
[1] فاطمه صالح مدرسه اي، منتظر تا صبح فردا، ص 91.