بازگشت

همه هست آرزويم






همه هست آرزويم که ببينم از تو رويي

چه زيان تو را که من هم برسم به آرزويي؟!



به کسي جمال خود را ننموده يي و بينم

همه جا به هر زباني، بود از تو گفت و گويي!



غم و درد و رنج و محنت همه مستعد قتلم

تو بِبُر سر از تنِ من، بِبَر از ميانه، گويي!



به ره تو بس که نالم، زغم تو بس که مويم

شده ام زناله، نالي، شده ام زمويه، مويي



همه خوشدل اين که مطرب بزند به تار، چنگي

من از آن خوشم که چنگي بزنم به تار مويي!



چه شود که راه يابد سوي آب، تشنه کامي؟

چه شود که کام جويد زلب تو، کامجويي؟



شود اين که از ترحّم، دمي اي سحاب رحمت!

من خشک لب هم آخر زتو تر کنم گلويي؟!



بشکست اگر دل من، به فداي چشم مستت!

سر خمّ مي سلامت، شکند اگر سبويي



همه موسم تفرّج، به چمن روند و صحرا

تو قدم به چشم من نه، بنشين کنار جويي!



نه به باغ ره دهندم، که گلي به کام بويم

نه دماغ اين که از گل شنوم به کام، بويي



زچه شيخ پاکدامن، سوي مسجدم بخواند؟!

رخ شيخ و سجده گاهي، سرما و خاک کويي



بنموده تيره روزم، ستم سياه چشمي

بنموده مو سپيدم، صنم سپيدرويي!



نظري به سويِ (رضوانيِ) دردمند مسکين

که به جز درت، اميدش نبود به هيچ سويي [1] .




پاورقي

[1] فصيح الزمان شيرازي (رضواني).