سحر آموختگان
مردم ديده به هر سو نگرانند هنوز
چشم در راه تو، صاحب نظرانند هنوز
لاله ها، شعله کش از سينه داغند به دشت
در غمت، همدم آتش جگرانند هنوز
از سراپرده غيبت خبري باز فرست
که خبر يافتگان، بي خبرانند هنوز!
آتشي را بزن آبي به رخ سوختگان
که صدف سوز جهان، بدگهرانند هنوز
پرده بردار! که بيگانه نبيند آن روي
غافل از آينه، اين بي بصرانند هنوز!
رهروان در سفر باديه، حيران تواند
با تو آن عهد که بستند، برآنند هنوز
ذرّه ها در طلب طلعت رويت، با مهر
همچنان تاخته چون نوسفرانند هنوز
سحرآموختگانند، که با رايت صبح
مشعل افروز شب بي سحرانند هنوز
طاقت از دست شد، اي مردمک ديده! دمي
پرده بگشاي! که مردم نگرانند هنوز [1] .
پاورقي
[1] مشفق کاشاني.