بازگشت

صبح ترين خواب يوسفان


سلام بر تو که راه خانه دوست را مي داني. سلام بر سلام هاي تو، سلام بر گريه هاي تو در دشت هاي زرد غيبت، سلام بر تو که وعده خدايي، موعود زماني، شکوه زميني.

ستارگان تمام شده اند، ديگر ستاره اي براي شمردن نمانده است. شب را سرِ بيداري نيست و روز بهانه آمدن ندارد. جمعه ها، چه دلگير روزهايي است! هفته ها چه انباشته ايامِ خالي از لطفي است!

سال شمار عمر ما، به دست باد ورق مي خورد، برگ از گل مي هراسد و باد از ابر، اما من سخن گفتن با تو را از عندليبان باغ آموختم، همان مرغاني که هميشه گل را ميان جنگل شاخه ها گم مي کنند.

اي صبح ترين خواب يوسفان! با چشم اين همه يعقوب چه خواهي کرد؟ تبار ابراهيم در گذر از آتش انتظارند! هرلحظه فرجنامه ظهور مي خوانند و دمساز با عاشقانند. [1] .


پاورقي

[1] رضا بابايي.