حرف هاي دل
بايد بماني که او بيايد و دردهاي کهنه تو و تمام عالم را درمان کند و تو چشم به راهش مي ماني با انتظاري توأم با اميد؛ مي گويند سواري است از آفتاب، از روشني، با ردايي سبز و شمشيري از عدل؛ مي گويند قامت سبزي دارد و خالي برگونه؛ مي گويند از راه سپيده مي آيد با باراني از نور؛ مي گويند کعبه ميزبان قدوم پاک او و تکيه گاه او خواهد شد، نمي دانم شايد روزي بيايد که جز مشتي پر از اين پرنده در قفس نباشد. اما در انتظارش مي مانم تا روزي که درِ باغ خدا را باز کند و عطر دل انگيز حضورش در سراسر عالم بپيچد و دنيا از نور جمالش روشن گردد. با جاني آماده قرباني شدن، چشم به راهش مي مانم تا بيايد و بي قراري هايم با يک تبسم او آرام گيرند و نيم نگاهش آبي بر آتش درد فراق باشد. آن وقت با او بودن چه خوش است و يک قطره از جام وصال او نوشيدن چه خوش گوارتر از تمامي آب هاي عالم.
اي عزيز! ببخش بر من اگر با جاني نه پاک و دلي نه روشن و اعمالي نه مقبول، مشتاق تواَم، اما باور کن که در سر سودايي جز محبت تو نيست و خيالم از نقش و نگار تو پر است. [1] .
پاورقي
[1] فاطمه نورمندي پور.