بيا که بي تو
بيا که بي تو نه سحر را لطافتي است و نه صبح را صداقتي؛ که سحر به شبنم لطف تو بيدار مي شود و صبح به سلام تو از جا بر مي خيزد.
بيا که بي تو آينه ها، زنگار غربت گرفته اند و قطار آشنايي ها، فرياد غريبي مي کشد، هيچ کس حريم اطلسي ها را پاس نمي دارد و بر داغ لاله ها مرهم نمي گذارد. بيا که بي تو قنوت شاخه ها، اجابتي جز غروب تلخ خزان ندارد.
بيا که بي تو کدام دست مهر، سرشک غم از ديدگان يتيمان بر مي گيرد؟ و کجاست آغوش مهرباني که دل هاي زخمي را به ضيافت ابريشمي بخواند.
بيا که بي تو آسمان دلم اسير تيرگي هاست و هرگز ستاره اميد در برج اقبال، رحل خوش بختي نمي افکند.
اي آبِ آب، رودخانه ها عطش ديدار تو را دارند و در بستر انتظار به سوي درياي ظهور تو شتابان اند.
قامتي به استواري کوه، دلي به بي کرانگي دريا، طراوتي به لطافت سبزينه ها، سينه اي به فراخي آسمان ها و صميميتي به گرمي خورشيد بايد تا تو را خواند و کاروان دل ها را به منزلگاه اميد کشاند. اين همه را که اندکي بيش نيست، از دل شکسته ترين منتظران تاريخ دريغ مدار، که ظهور تو اجابت دعاي ماست. [1] .
پاورقي
[1] نرجس امامي پناه.