بازگشت

فجر در فجر


من بعد از نماز افطار کرده، خوابيدم. نيمه شب گذشته بود که براي نماز شب بپا خاستم. نماز را خواندم. ديدم «نرجس» خواب است و حادثه اي رخ نداده است. به تعقيبات نماز نشستم و بار ديگر خوابيدم و بيدار شدم، اما ديدم او هنوز خواب است. پس از آن بود که براي نماز شب بپا خاست.

ديگر از تحقق نويد حضرت عسگري (ع) دچار ترديد مي شدم که آن حضرت از اطاق خويش مرا مخاطب ساخت و فرمود: «عمّه جان شتاب مَوَرز که تحقق وعده الهي نزديک است.»

... ديدم «نرجس» نماز را به پايان برده و به خود مي پيچد. از او پرسيدم: «آيا از آنچه در انتظارش بودم، چيزي حس نمي کني؟»

پاسخ داد: «چرا عمّه جان!...»

گفتم: «خدا يار و نگهدارت باد! خود را مهيّا ساز و بر او اعتماد نما و نگران مباش که لحظات تحقّق آن وعده مبارک فرا رسيده است.»

مانند يک مددکار آگاه و دلسوز به ياري او کمر همّت بستم. او دست مرا گرفت و فشار داد و از شدّت درد، ناله زد و بر خود پيچيد.»

حضرت عسگري (ع) از اطاق خويش دستور داد که برايش سوره مبارکه «قدر» را تلاوت کنم.

شگفتا که ديدم کودکِ ديده به جهان نگشوده، به همراه من به تلاوت قرآن پرداخت و سوره مبارکه «قدر» را با من تلاوت کرد.

از شنيدن نواي دل انگيز قرآن او، هراسان شدم که حضرت عسگري (ع) مرا ندا داد و فرمود: «عمّه جان! آيا از قدرت الهي شگفت زده شده اي! اوست که ما را در خردسالي به بيان دانش و حکمت توانا ساخته و به سخن مي آورد و در بزرگسالي ما در روي زمين حجّت خويش قرار مي دهد چه جاي شگفتي است؟!»

«نرجس» از نظرم ناپديد گرديد و گويي حجابي ميان من و او، افکنده شد و ما را از هم جدا ساخت حيرت و وحشت مرا گرفته بود. پس از مدتي، ديدم پرده اي که ما را از هم جدا ساخته بود، برطرف شده است. چشمم به آن بانو افتاد و ديدم چهره اش غرق در نور

است به گونه اي که ديدگانم را خيره ساخت و در همين لحظات کودک گرانمايه اي را ديدم که در حال سجده است و خداي را ستايش مي کند و بر بازوي راست او اين آيه نوشته شده که: «جاء الحق و زهق الباطل انّ الباطل کان زهوقاً.»

[حق آمد و باطل رخت بربست همانا باطل رفتني است.]

وي در سجده پس از شهادت به توحيد و رسالت پيامبر اکرم (ص) و امامت پدران خود، نام آنها را يک يک برشمرد و براي فرج خويش دعا نمود و آيه 18 و 19 سوره آل عمران را تلاوت نمود، پس از آن عطسه کرد و دعا نمود.