بازگشت

مهدويت و توسعه اسلامي


بحث توسعه و دينداري، مدتها است در محافل فرهنگي و روشنفکري در اين سامان در جريان است و پرسشهاي بسياري را پيش روي مسلمانان نهاده است:

توسعه چيست و در بردارنده چه ابعادي است؟

لوازم توسعه چيست؟

چگونه مي توان به توسعه دست يافت؟

براي رسيدن به آن بايد دست به چه تغييراتي در سامان وجودي خويش ‍ زد؟

نسبت توسعه و دينداري چيست؟

آيا توسعه، همان مدرنيته غربي است؟

نسبت ميان دين و مدرنيته چيست؟

آيا انديشه توسعه، همان انديشه مدينه فاضله است؟ چه نسبتي با آن دارد؟

مدينه فاضله چه جايگاهي در انديشه اسلامي دارد؟

آيا انديشه ديني، مانع توسعه است يا عامل آن،

جريان و سير اين گونه پرسشها، دوباره براي ما يک بحث ديرينه و پردامنه را تداعي مي کند. بحث از علل عقب ماندگي مسلمانان و نقشي که باورهاي ديني در پيشرفت يا انحطاط جامعه ديني مي توانند داشته باشند.

دريچه تمامي اين پرسشها نيز به يک دغدغه دروني باز مي گردد، همه ما، به عنوان انسانهايي ديندار و معتقد به حقايق ديني بر اين باوريم که تعاليم ديني، دربردارنده قواعد و فرمولهاي اصلي سعادت بشر است، سعادتي زميني و آسماني. اگر اين قواعد به خوبي فهم گردد و به درستي در عمل به کار آيد، مي تواند. جامعه انساني را در مسيري مطلوب جاري سازد. اما چرا تا اين زمان حرکت جامعه هاي ديني، بويژه، جامعه هاي مسلمانان، در راستاي رسيدن به اين سعادت همه جانبه صورت نگرفته است. اين در حالي است که در جامعه هاي ديگر نيز، حرکت به سوي توسعه و پيشرفت اين جهاني، معمولا، با نوعي بي اعتقادي نسبت به مذهب همراه بوده است. چه مشکل و مانعي در اين ميان است. شايد تعاليم مذهبي هيچ گونه جهت گيري نسبت به زندگي اين جهاني بشر ندارند. شايد مذهب، صرفا، جنبه اي آسماني دارد و زندگي زميني بشر را به خود او واگذارده است. و شايد تعاليم ديني، اين راه را به ما نشان داده اند، اما، ما هستيم که از مذهب، ظاهري را بر گرفته ايم و باطني را وانهاده ايم. شايد بدفهميها و کژانديشيهاي ما، اين تعاليم را واژگونه دريافت داشته اند.

کدام يک از اين پاسخها صحيح اند؟

پاسخ نخست، نوعي برداشت از دين و دينداري ارائه مي دهد که زمينه را براي انديشه سکولاريزم فراهم ساخته است. انديشه سکولار، نسبت به دين در طرح و نقشه اين جهان، اعتنايي قايل نيست و جايگاهي براي آن باز نکرده است. اين تفکر، در شکل بسيار متداول، دين را از سياست جدا مي داند، اما در بنيان و اساس، به طور کلي، هيچ جايگاهي براي دين در زندگي اين جهاني انسان، باز نکرده است، نه در حکومت، نه در اقتصاد، نه در نحوه معيشت، نه در اخلاق و تربيت اين جهاني و نه در ارتباطات و رفتار انساني.

يعني اگر قرار شد براي زندگي اين جهان انسان، نقشه و مصالح تهيه کنيم، نه در تهيه نقشه نيازي به مهندسين لاهوتي داريم و نه در ساخت آن از مصالح و ملاط تعاليم ديني استفاده مي کنيم.

اين تنازع و اختلاف، ميان متألهاي اديان ديگر، بويژه، متکلمان مسيحي نيز، از ديرباز مطرح بوده است. در سنت تفکر مسيحي، از يک طرف با متفکراني چون سنت اگوستين قديس، متکلم و فيلسوف بزرگ مسيحي در دوره قرون وسطي رو در روييم که ميان زندگاني اين جهاني و آن جهاني بشر جدايي مي اندازد و افسار اين جهان را بر دوش خود انسان گنهکار مي افکند و دين را تنها در امر آسمان دخالت و نقش مي دهد و از طرف ديگر با فيلسوف بزرگي چون سنت توماس اکوئيناس، رو در روييم که موضعي مخالف با او دارد.

سنت اگوستين، در زماني مي زيست که امپراطوري روم، مسيحيت را به عنوان دين رسمي کشور پذيرفته بود و اين پذيرش با دوره ضعف و رنجوري آن امپراطوري، همزمان شده بود. روميان، در پذيرش ‍ مسيحيت، به عنوان آيين رسمي کشور، بر اين اميد بودند که ايمان به مسيح، ناتواني آنان را در امر کشور داري و حراست از مرزهاي امپراطوري روم، چاره سازد، اما اين اميد، به فرجام نرسيد و روز به روز بر ضعف و ناتواني کشور، افزوده گرديد، تا آن که سرانجام پرونده آن تمدن نيز، با حمله وحشيان، در سال 410 م. بسته شد، يعني، درست بيست و هفت سال پس از رسمي شدن آيين مسيحيت در آن سامان. همزماني اين حادثه با صبغه ديني يافتن حکومت در امپراطوري روم، بسيار کسان را بر آن داشت تا از اين سرنوشت شوم، يعني، انحطاط تمدن روم را به آموزه هاي مسيحيت و فرهنگ برآمده از آن آيين، نسبت دهند و کم کم اين ترديد در ذهنها پديد آمد که شايد دخالت دين در امر کشور داري و به طور کلي، دخالت دين در امور اين جهاني، نه به صلاح دين باشد و نه به صلاح امور زميني انسان.

اگوستينوس در بحبوبه اين ترديدها و نظرات فتنه انگيز نسبت به دين و تعاليم مسيحيت کتاب «شهر خدا» را مي نگارد و در آن از حريم دينداري حمايت و پشتيباني مي کند. در اين کتاب در درجه نخست، به اين نکته اهتمام مي ورزد که انحطاط امپراطوري روم، هيچ ارتباطي با دين مسيح ندارد و در مرحله بعد، عقيده جدي خويش را در بيان ماهيت دوگانه زندگي انسان باز مي کند.

او مي نويسد:

«پيکار سياسي در کائنات، نه ميان دين و دولت، بلکه ميان «جامعه آسماني» و «جامعه زميني» است. جامعه آسماني، نماينده خداپرستي و جامعه زميني نماينده خودپرستي است. جامعه آسماني از پاکان و برگزيدگان خدا فراهم مي آيد و ابدي است و حال آن که جامعه زميني، خاص گناهکاران است و گذراست...کليسا، نماينده جامعه آسماني در اين جهان است و کار آن آماده کردن آدميزادگان براي پذيرفته شدن به جامعه آسماني است. از سوي ديگر، دولت يا کشور، نماينده جامعه زميني است که گنهکاران را در بر مي گيرد....» [1] .

او، گاه از کليسا به عنوان سازمان موجود و واقعي سخن مي گويد و گاه آن را جامعه ناپيدا، يعني متعلق به جهان ديگر مي نامد.

او، معتقد بود: نظامهاي سياسي موجود، بر بنياد تباهي و شر بنا شده اند؛ از اين روي، اميد مؤ من مسيحي، براي يافتن جامعه درست و خوب، فقط در جهان ديگر روا مي شود. [2] .

اگر چه اگوستينوس، با ايراد سخنان مزبور، در واقع، به دفاع از حريم ديانت مي پردازد، اما برداشت او در اين خصوص، بويژه با توجه به ابهاماتي که در سخنان او وجود داشت، افکار بسياري را بدين سو، کشاند که جايگاهي براي دين در رتق فتق امور اين جهاني قايل نگردند.

اما در برابر وي، سنت توماس اکوئيناس را مي يابيم که به شدت، طرفدار دخالت دادن دين در کليه شؤ ون دنياوي انسان است.

او، از آن دست فيلسوفاني به شمار مي رفت که سخت معتقد به پيوند مقوله هاي انساني و الهي، از جمله پيوند عقل و دين و آسمان و زمين بود و در سازش اين موارد با يکديگر، تلاشهاي جدي انجام مي داد. (همان ديدگاهي که در ميان روشنفکران مذهبي جامعه اسلامي ما نيز، طرفداران بسياري دارد) وي، در نگاه به قلمرو دين و دنيا، برخلاف سنت اگوستين، که به گونه اي صريح و افراطي، شيوه نگرش تفکيکي داشت و هيچ گونه هم پوشاني ميان اين دو قلمرو را بر نمي تافت و سخت در آرزوي تلفيق اين دو محدوده با يکديگر بود.

وي، عقيده داشت که عدل را در همين جهان مي توان برپا داشت.

«جامعه سياسي، از شرف و فضيلت (آسماني، يکسره) بي بهره نيست و مي توان در همين خاکدان، دولتي براساس تعاليم مسيح به وجود آورد.» [3] .

البته حتي او نيز، مقصودش اين نبود که:

«دولت بايد به دست کشيشان باشد، يا پاپ بر امپراطوري مسيحي سروري کند.

او، در عين آن که جامعه مؤ منان مسيحي را ارجمندتر از هيأت فرمانروايان سياسي مي دانست، معتقد بود که حوزه دين، از حوزه سياست جداست و فن کشور داري و قانونگذاري، به مهارتي متفاوت از حرفه کشيشان نياز دارد.» [4] .

مي بينيم که او نيز، در واپسين برداشت و تحليلهاي خويش، با نوعي حزم و احتياط تفکيک گرايانه، به اين مسأله مي نگرد.

نزاع ياد شده، در ميان متکلمان و انديشه وران، در طول تاريخ پردامنه تفکر اسلامي نيز، همواره، در جريان بوده و هست. در اين ميان، تفوق انقلاب اسلامي و باورهاي امام راحل، باعث شد که بسياري از متفکران اسلامي، بدون يادآوري آن نزاع، بر اين باور اتفاق کنند که دين و تعاليم آن، علاوه بر راههاي آسمان، راههاي زمين را نيز بر ما مکشوف ساخته است و دوباره التيامي ميان وجهه آخرتي دين و چهره دنيوي آن برقرار کردند که بارزترين وجه آن، در جدايي نديدن ميان دين و سياست تجلي يافت و مصاديق کم رنگ تري نيز، در ابعاد مختلف ظهور کرد. کم کم، متفکران مذهبي ما، به علم اقتصاد، سياست، مديريت، جامعه شناسي، روان شناسي و بطور کلي، تمام علومي که به کار و بار اين جهان مي آيند توجه جدي کردند و عناويني چون: اقتصاد اسلامي، حکومت اسلامي، مديريت و جامعه شناسي و روان شناسي اسلامي، مقوله هايي در خور تأمل گرديد. کوششهايي که در راه کشف و ضبط ديدگاههاي مذهبي در موارد مزبور انجام شده، همگي، حکايت، از اين داشت که ما مذهب را از جدول برنامه ريزي زندگي دنيوي کنار نگذاشته ايم و دين را که مدتها بر طاقچه آخرت خاک خورده بود و جز در مراسم تدفين و به خاک سپاري، يادي از آن در ميان نمي آمد، امروز در هر صحنه اي حاضر مي بينيم و با کنجکاوي و تفاخر از نظارت هميشگي و همه جانبه آن، بر شؤ ون مختلف حيا انساني سخن مي رانيم. شايد مهم ترين ويژگي انقلاب اسلامي ايران نيز، در همين باشد. اگر خواسته باشيم، ماهيت و ثمره مهم انقلاب را بازگوييم، لزوما بايد به اين نکته اشاره کنيم؛ يعني، جابه جايي نقش دين در جدول افکار و انديشه هاي ما. تا ديروز، دين در آن سوي مرزهاي زندگي، حکومت و سلطه داشت و امروز در باور ما، سايه خويش را بر تمام شؤ ون حيات گسترده است. همان طور که مشاهده مي کنيد، روي کرد ما به دين، دقيقا عکس روي کردي است که غربيان نسبت به دين داشتند. آنان، دين را از صحنه خارج کردند و ما آن را وارد کرديم. آنان از مناصب و پستهاي مذهب کاستند و ما بر آن افزوديم. آنان از مذهب خود را بي نياز ديدند و ما غناي خويش را در مذهب جستيم.

نگرش ياد شده، دستاورد و موهبت گرانمايه اي براي ما محسوب مي گشت، ليکن به همان ميزان نيز، مشکلات را نيز پيش روي ما نهاد. يکي از آن مشکلات چنين است: غربيان مي گويند: تمدن غرب، محصول نگرش و روي کرد جديد انسان غربي به مسائل اين جهاني است. روي کردي درست در مقابل ديدگاه انسان متعصب قرون وسطي.

اگر غرب به اين درجه از پيشرفت و تمدن رسيده است، به دليل اين است که توانسته مذهب را از صحنه تصميمات اين جهاني خارج سازد و ارزشها و باورهاي جديدي را در بدنه اجتماع تزريق کند، تا فراهم کننده زمينه توسعه و پيشرفت باشد. کنار گذاشتن قواعد اخلاقي، توسعه تفکر عقلانيت و فردگرايي محض، نفي تقدير و سرنوشت محتوم از زندگي بشر، توجه به دنيا و آرمان شهر دنياوي به معناي کامل آن، تزريق ارزشهايي چون آزاديهاي گوناگون انساني، فزون طلبي مطلق، رقابت و برتري جويي و....همگي چارچوبهاي جديدي براي زندگي انسان و بهينه کردن شرايط زيست دنيوي او بودند که به اعتقاد آنان، به هيچ عنوان با قالبهاي مذهبي توافق و هماهنگي نداشتند. بنابراين، برخورد انسان غربي با مذهب به دو گونه بود. با مذهب را به کلي از صحنه زندگي خارج کرد و ميعادگاه خود با آن را، حداکثر، به درون کليساها و کنيسه ها و به ساعاتي چند از روزهاي يکشنبه محدود کرد و يا آن مذهب را با ارزشهاي جديد رنگ آميزي کرد و به تعبير ساده، به آن چهره اي اين جهاني بخشيد.

در رابطه با نحوه برخورد اول، دکتر سيد حسين نصر، مي نويسد:

«غرب، از قرون هفدهم، و حتي پيش از آن، از رنسانس به اين سو، در جهت غير ديني کردن نگاه و نگرش مردمش و سست کردن علايق ديني در زندگي روزمره انشان سير کرده است. و در نتيجه، امروزه در غرب کسان زيادي هستند که گرچه ميراث داران مسيحيت و يهوديت اند، ديگر به معناي دقيق مسيحي يا يهودي نيستند.... (و ما امروز) بدون درک کردن نقش دين و نيز به محاق افتادن آن در غرب، در همه مراحل تکوين و تولد و رشد و گسترش دنياي متجدد در اروپا و آمريکا و سپس سرزمينهاي ديگر، هرگز قادر (نخواهيم بود که دنياي متجدد را بفهميم).»

همين نويسنده در جاي ديگر چنين مي گويد:

«از رنسانس تا به امروز، مسيحيت و نيز تا حدودي يهوديت در غرب، به نحوي بي امان با ايدئولوژيها، فلسفه ها، نهادها و کردارهايي که ماهيتا غير ديني و دنيا گرايانه بوده و به چند و چون در اقتدار ديني و به واقع در اصل اعتبار و مشروعيت آن بر مي آمده اند، مبارزه کرده است. شکل چالشهايي که با دين مي شده از نظريات سياسي مبتني بر فکر اصالت دنيا و جدايي دين و دنيا از يکديگر، تا انکار بنياد ديني اخلاق و انکار فلسفي واقعيت خداوند و واقعيت حيات اخروي يا وحي و متون مقدس، متفاوت و متغير بوده است.» [5] .

رويکرد دوم را نيز در هماهنگي و سازگاري اخلاق پروتستانيزم و روحيه جديد تمدن غرب باز مي يابيم. البته آنچه مسلم است، زميني کردن مذهب، فوايد بسياري براي غربيان در برداشت، اما در مقابل، مذهب را از درون خالي کرد و هدف اصلي آن را به دست فراموشي سپرد و مهم تر از آن، اين که مذهب را نه به عنوان يک اصل و هدف، بلکه به عنوان يک وسيله و آلت، مورد سوء استفاده قرار داد.

و امروز ما، با اين مشکل بزرگ، رو به روييم. سخن ما اين است: اگر مذهب از درون و در طرح اصلي و ابتدايي آن نقشه اي براي اين جهان خاکي انسان ترسيم نکرده باشد، نمي توان آن را با رنگ آميزي دروغين، در امور اين جهان دخالت داد. اگر چنين کنيم، در واقع، آن را از درون و محتوا تهي ساخته ايم و آنچه خود خواسته ايم بر آن تحميل ساخته ايم.

آيا به راستي چنين است؟ آيا مذهب به هيچ وجه در کار و بار اين جهان انسان دخالتي نمي کند؟

آيا مذهب، راههاي آسمان را فقط بر ما گشوده است؟

آيا افسار زندگي را بر دوش خود انسان افکنده است؟ آيا طرحي و چارچوبي براي زيست دنيوي انسان ارائه نکرده است؟

جواب روشن ما به اين پرسشها، روشن است: ما در چارچوب تعاليم قويم اسلام آموخته ايم که ميان اين جهان و سراي باقي جدايي نبينيم. حساب دنيا و آخرت را از يکديگر جدا نسازيم و تکاليف اين دو را با يکديگر مورد بررسي قرار دهيم. در ميان متون ديني، مواضع بسياري مي توان يافت که از پيوند احکام دنيا و آخرت يا به گونه اي روشن و يا در ظرف اشاره، سخن رفته است که با تبيين آن موارد، مي توان به تحليلي واقع بينانه و در عين حال ديني، نسبت به مسائل اين جهان انسان، دست يافت. تعداد اين موارد، فراوان است.

در اين مجال، موقعيت را مغتنم شمرده، تنها، با تحليل ديدگاههاي پيشوايان دين، در خصوص مسأله مدينه فاضله اسلامي به تحقيق سخنان بالا مي پردازيم.

با تحقيق در اين معني، خواهيم دانست که تصوير صاحبان آن مکتب از آرمان شهر ديني چگونه خواهد بود.

آيا تصوير آنان از اين بهشت موعود، يک بهشت آسماني است، يا يک بهشت زميني و يا آميخته اي از اين دو.

آيا آن مدينه موعود، در نگاه آنان خصلتهاي دنيايي دارد و يا داراي ويژگيهاي آسماني است؟

به راستي آن مذهب، نسبت به بهزيستي انسان در دنيا نيز نظري جدي داشته است، يا خير؟

بالأخره توسعه و پيشرفت در انديشه ديني چه شاخصه ها و مشخصه هايي دارد؟

به اين ترتيب، با بررسي خصوصيات مدينه فاضله از منظر بحث «مهدويت و ظهور امام زمان» مي توانيم به يک باره دو موضوع را به بوته بررسي بگذاريم.

1. روي کرد مذهب نسبت به انسان و زندگي اين جهاني او.

2. ويژگيهاي توسعه اسلامي.

اکنون، با توجه به فرازهاي گذشته، در اين نوشتار، فرصتي فرا رسيده که هر چند مختصر، مروري به ويژگيهاي مدينه فاضله اسلامي، که تحقق آن را پس از ظهور منجي عالم بشريت (عج) به ما وعده داده اند، داشته باشيم.

در اين بررسي، توجه ما به مهمترين و برجسته ترين آن خصوصيات است.


پاورقي

[1] «بنياد فلسفه سياسي در غرب» 122 - 123.

[2] «همان مدرک»: 127.

[3] «همان مدرک».

[4] همان مدارک.

[5] «همان مدرک».