بازگشت

نيک شهر افلاطوني


در طول تاريخ، هر يک از انديشه وران از دريچه اي خاص مدينه فاضله را مورد ارزيابي قرار داده اند اين مسأله بيشتر به اشکال خاص نابساماني در جامعه آنان و ديدگاه ويژه آنان نسبت به مرکز ثقل مشکلات باز مي گردد. ديدگاه افلاطون نسبت به جامعه مطلوب عمدتا ديدگاهي سياسي است. او، نابسامانيهاي جامعه را از اين ديدگاه باز مي نگرد و براي رفع آنها نيز، تدابيري در همين راستا مي انديشد. بد نيست بدانيم، او در تمدني مي زيست که اشکال متنوعي از حکومت و کشورداري را تجربه کرده و ناکامي نظامهاي سياسي موجود در تأمين سعادت جوامع انساني را به خوبي مي ديد. اين ناکامي تا حدودي زيربناي فکري او در طراحي و پي ريزي نظام سياسي مطلوب و به تعبير ديگر در مهندسي مدينه فاضله را پايه گزاري کرد. پيش از بررسي رؤ ياي مدينه فاضله از ديدگاه افلاطون توضيح مختصري درباره نظامهاي سياسي عصر وي لازم به نظر مي رسد.

در تمدن يونان آن عصر با چهار نوع حکومت و نظام سياسي، در بخشهاي مختلف آن سرزمين روبه رو مي شويم که وي از آنها در کتاب «جمهوري» با نامهاي «تيمارش» (ياتيموکراسي»، اليگارشي، دمکراسي و توراني ياد مي کند. افلاطون، هيچ يک از نظامهاي سياسي ياد شده را به عنوان نظام سياس مطلوب نمي پسنديد و بر تمامي آنها خرده مي گرفت. (اگر چه پاره اي از آنها از ويژگيهايي نزديک به نظام ايده آل وي برخوردار بودند.)

حکومت تيمارش (يا تيموکراسي) نظام سياسي جامعه اسپارت به شمار مي رفت که مي توان گفت، آميزه اي از پادشاهي موروثي، انتخابات عمومي و شوراي ريش سفيدان بود. [1] در عين حال، نظام سياسي ياد شده يک نظام طبقاتي بود که در آن دو گروه عمده مي زيستند: نخست سپاهيان اسپارت بودند که طبقه حاکم جامعه را تشکيل مي دادند و دسته دوم که اکثريت جامعه را مي پوشاندند قومي به نام «هلوت» بودند. هلوتها کشاورزاني بودند که از هر گوه حق اجتماعي محروم بودند و از طرف اسپارتها مورد بهره کشي و آزار و شکنجه قرار مي گرفتند. سپاهيان اسپارت که گروه اقليت جامعه را تشکلي مي دادند، جنگجوياني ورزيده بودند که از همان کودکي تحت مراقبت و پرورش ويژه قرار مي گرفتند تا بتوانند براي آينده از پردازش مناسبي برخوردار باشند. آنان در بزرگي نيز در کليه مسائل زندگي حتي در امور زناشويي از انضباطي سخت پيروي مي کردند از اندوختن زر و سيم و از پرداختن به هر نوع تجمل در زندگي ممنوع بودند و به طول کلي به گونه اي تربيت مي يافتند که از تعلقات شخصي فارغ و مصالح اجتماعي را بر مصالح فردي خويش ترجيح دهند.

در نظر افلاطون نظام سياسي مزبور، داراي نقاط مثبت و منفي فراواني بود. وي به نظام طبقاتي و همين طور شيوه هاي تربيت و پرورش طبقه حاکم در اين نظام تا دود زيادي به ديده ستايش و تأييد نگاه مي کرد، ولي بر بسياري از ويژگيهاي آن نيز ايراداتي مهم وارد مي ساخت وي معتقد بود که در چنين نظامي، فلاسفه جايگاهي ندارند آنچه بيشتر مورد اعتناست سلحشوري و جنگجويي است، اما به خردمندي و حکمت وقعي نهاده نمي شود. در اين نظام صاحبان قدرت که از حکمت و فضيلت دور بوده اند به تدريج گرفتار حرص فزون طلبي تکاثر اموال به صورت مخفي و جاه طلبي مي گردند [2] وي همچنين اسپارتها را به دليل آزار و شکنجه و بهره کشي از طبقه فرو دست سخت مورد نکوهش قرار مي داد، ولي هرگز نظام طبقاتي جامعه آنان را مورد انتقاد قرار نمي داد بلکه همان طور که در آينده خواهيم ديد خود وي به نوعي نظام طبقاتي در مدينه فاظله قابل قايل بود.

حکومت اليگارشي، حکومت ثروتمندان، متنفذين و توانگران بر جامعه بود که اقليت را تشکيل مي دادند. اين نوع نظام سياسي نيز از طرف افلاطون متهم بود که به ستمگري و فروپاشي نظام اجتماع مي انجامد. نظام سياسي ديگر دمکراسي بود که نقطه نظرات افلاطون در اين رابطه بسيار حايز اهميت است نظام دمکراسي بر خلاف محبوبيت آن در عصر حاضر و حتي در تمدن يونان از منفورترين انواع حکومت در نزد افلاطون به شمار مي آمد از ياد نمي بريم که وي اعدام استاد و مراد خويش ‍ سقراط را محصول همين دمکراسي کو يوناني مي دانست و به طور کلي معتقد بود که اين نوع نظام سياسي در نهايت زمينه ساز حکومت ستمگر (توراني) است.

انتقادات عمده افلاطون بر نظام دمکراسي چنين است: به عقيده او توده مردم که در دمکراسي واقعي (يعني دمکراسي مستقيم) بر سرنوشت خود مسلط هستند قدرت انديشه و قضاوت در رابطه با زندگي صحيح را ندارند و بالطبع در مراحل حساس و سرنوشت ساز تصميماتي بر اساس ‍ هوي و هوس و احساسات و عواطف خويش خواهند گرفت کساني نيز که به عنوان برگزيدگان جامعه عده دار اتخاذ تصميمات مهم مي گردند به منظور حفظ منافع شخصي خود بويژه حراست از موقعيت و محبوبيت خويش سعي خواهند کرد تصميماتي در راه خوشنود کردن توده ها و ارضاي هوي و هوسهاي آنان اتخاذ کنند هر چند که آن تصميمات انتخاب هايي خلاف حق و حقيقت و پارسايي و حتي بر خلاف مصالح حقيقي جامعه باشد. آزاديهايي نيز که ظاهرا دموکراسي براي جامعه به ارمغان مي آورد در نهايت به از هم گسيختن روابط اجتماعي و اشاعه هرج و مرج فکري و اجتماعي خواهد انجاميد که ثمره آن حکومت استبدادي (توراني) است. [3] .

نظام توراني (ستمگري) نيز ظالمانه ترين نوع حکومتي بود که مي توانست تحقق يابد و اشکالهاي افلاطون بر آن همتاي اشکالهايي است که ديگران بر اين نظام وارد ساخته اند.

به طور کلي، آنچه که افلاطون در انتقاد از نظامهاي سياسي موجود مي گويد، نشان مي دهد که به هيچ وجه يک تفکر انسان مدارانه، در معناي جديد آن، بر قضاوتهاي او حاکميت ندارد. بويژه انتقادات وي نسبت به نظام دمکراسي، که از محصولات تفکر «انسانگرايانه» در عصر جديد است،

به روشني حکايتگر اين قضيه است که انسان به عنوان فرد و يک اتم آن گونه که در عصر جديد مورد توجه و تکيه قرار مي گيرد، در ديدگاه وي جايگاهي ندارد. او انسانهاي را به دلي پيروي از هوي و هوس و احساسات و عواطف که جريان طبيعي تفکر و زندگي آنان است شايسته قضاوت و داوري صحيح حتي در سرنوشت خويش نمي داند همان انساني که با همين احساسات و عواطف و غرايز و خودخواهي، در تمدن حاضر در صحنه هاي مختلف سياست اجتماع، اقتصاد و... باور مي شود و مدار قرار مي گيرد. همه چيز براي او خواسته مي شود به او سپرده مي شود و در او استحاله مي گردد.

آري به همين دليل است که انتقادات افلاطون را، انسان مداران عصر دمکراسي بر نمي تابند و بر او خرده گيريهاي بسيار گزنده و سخت مي کنند. [4] .

پس از انتقاد از نظامهاي سياسي موجود، چگونگي راهبرد افلاطون به ساختار مدينه فاضله خويش نيز، در همين راستا بسيار حايز اهميت و نکته آموز است. آنچه جالب توجه است اين است که افلاطون اين نابسامانيها را مي بيند ولي در متن آن به انسان آن گونه که بايد حضورش ‍ لمس گردد، توجه ندارد و به نظر مي رسد که دغدغه او در ترسيم مدينه فاضله بيشتر، گره گشايي از يک مشکل فلسفي است تا يک معضل انساني. تحليل و راهبرد او در اين قضيه چنين است.

نظامهاي سياسي مزبور هيچ يک، يک نظام پايدار و با ثبات نيست. اين مسأله وي را به فک فرو مي برد. او که پيش از آن در نظريه «مثل» خويش به اين نتيجه رسيده بود که حقيقت لزوما داراي ويژگي ثبات و کليت است از بي ثباتي وضع موجود در چارچوب فلسفه خويش يک نتيجه کاملا معقول مي گيرد. نظامهاي سياسي موجود با توجه به بي ثباتي آنها هيچ يک نمي تواند نظام سياسي ايده آل بوده و جامعه تحت سلطه خويش را به سامان و صلاح راهنمون کند براي رسيدن به جامعه مطلوب بايد در انديشه يک نظام سياسي باثبات بود و او بر خود مي داند که فيلسوفانه به طراحي آن نظام و در نتيجه مهندسي مدينه فاضله بپردازد يعني، يک جامعه باثبات، متناسب با ايده هاي مثل گونه خويش.

سازمان و بافتي که او به چنين شهري مي دهد بدين گونه است:

نيک شهري طبقاتي که از دو گروه عمده تشکلي يافته است: طبقه پاسداران و توده مردم. پاسداران خود از دو طبقه فراهم گشته اند: فرمانروايان و ياوران. آنان جنگ آوراني کار آزموده و مجرب هستند و از استعداد و فضيلت ذاتي، نسبت به توده مردم برخوردارند. وي طبيعت و سرشت آنان را به طلا و نقره و طبيعت توده مردم را به آهن و برنج تشبيه مي نمايي [5] (در همين جا نيز اختلاف تفکر او با انديشه تساوي انسانها و به تعبير ديگر، «اتم وار انگاشتن» انسانها در عصر جديد به روشني ملاحظه مي گردد.»

فرمانروايان، مسؤ وليت اداره کشور و اتخاذ تصميمات نهايي را بر عهده دارند و ياوران بازوي اجرايي آنان در انجام آن، تصميمات هستند. به عقيده افلاطون، کساني که شايستگي ذاتي حضور در طبقه پاسداران را دارند بايد از همان اوان جواني تحت تربيت و مراقبت ويژه قرار گيرند تا به تدريج بتوانند در سنين بالاتر، با توجه به استعداد و آموخته ها و تواناييهاي خويش در شمار ياوران و با فضيلت ترين آنان، به مقام فرمانروايي در آيند. آنان براي ور بودن از هر نوع انگيزه شخصي در کارها از يک نوع زندگي اشتراکي برخوردارند اشتراک در زندگي خانوادگي و دارايي تا از هر نوع احساس مالکيت خصوصي که سر منشأ مفاسد اجتماعي است، فارغ و در امان باشند. پس از اين افلاطون به ايراد عقيده معروف خويش مي پردازد. آن عقيده که محور اساسي در تأسيس مدينه فاضله را تشکيل مي دهد. عبارت است از حکومت فيلسوفان و حکيمان بر جامعه

به اعتقاد وي، از ميان طبقه پاسداران تنها کسي که به مقام درک حقايق (يعني مثل) رسيده است مي تواند عهده دار مسؤ وليت فرمانروايي گردد و او کسي است که حقايق و مصالح توده مردم را به واسطه اتصال با عالم حقيقت بهتر از خود آنان تشخيص مي دهد و تصميمات او به حقيقت و درستي نزديک تر است. آن گونه که وي در «جمهوري» مي نگارد گرفتاري و نابسامانيهاي بشر، محصول نظامهاي سياسي آشفته است و اين مشکلات پايان نمي يابد، مگر اين که فيلسوفان شهريار و يا شهرياران فيلسوف گردند و اين مطلب مغز تفکر او در تأسيس مدينه فاضله است.

«گفتم، اي گلاوکن عزيزم! مفاسدي که شهرها را تباه مي کند، بلکه به عقيده من به طور کلي مفاسد نوع بشر، هرگز نقصان نخواهد يافت، مگر آن که در شهرها، فلاسفه پادشاه شوند،يا آنان که هم اکنون عنوان پادشاهي و سلطنت دارند، به راستي و جدا در سلک فلاسفه در آيند و نيروي سياسي، با حکمت توأما در فرد واحد جمع شود.» [6] .

پس به طور خلاصه، بافت و سازمان مدينه فاضله افلاطوني چنين است: فيلسوف، به عنوان فرمانروا در رأس هرم تصميم گيري قرار دارد. طبقه حاکم، طبقه با فضيلت تر و به يک معني اشراف جامعه اند که تفاوت گوهري با ساير طبقات جامعه دارند و براي بهتر اداره کردن جامعه در يک نظام اشتراکي به سر مي برند و از همان نخست، تحت مراقبتهاي ويژه قرار مي گيرند. (برخي مورخان در بيان اختلاف نظام اشتراکي حاکم بر مدينه فاضله افلاطوني با ساير نظامهاي اشتراکي، از آن تعبير به «کمونيسم اشرافي» مي کنند). [7] .

در هر حال، رويکرد و برداشت او از جامعه مطلوب و آرمان شهر، يک نوع قرأت سياسي - فلسفي نسبت به اين قضيه است و همچون نظريه مثل وي، از جنبه هاي تخيلي و رؤ ياگونه مابعدالطبيعي برخوردار است. خود وي نيز، به تخيلي بودن آن اذعان دارد و در کتاب «جمهوري» چنين مي گويد:

«چه بسا مدينه فاضله هرگز تحقق نيابد بلکه به صورت نمونه اي در آسمان باشد تا آرزومندان بتوانند آن را ببينند و ماننده آن را در دلهاي خود بنياد نهند.» [8] .

حتي او خيلي مهم نمي داند که چنين جامعه اي به وجود بيايد يا نيايد:

«... اين که چنين حکومتي وجود خارجي داشته يا در آينده وجود پيدا خواهد کرد و يا نه، داراي اهميت نيست... (مهم آن است که مرد حکيم) تنها از اصول يک چنين حکومت پيروي خواهد کرد و لاغير.» [9] .

در واقع، وي تمام نظامهاي سياسي ديگر را مردود مي دانست، به دليل اين که هيچ يک از آنها با فلسفه و طبع حکيمانه سازگار نيست. [10] .

مي بينيم که دغدغه او، يک دغدغه انساني نيست، بلکه يک نوع دلواپسي فلسفي است. براي انديشه وراني چون او، مدينه فاضله يک معماي فلسفي - سياسي است که در آن کنجکاويهاي خويش را ارضا مي کنند و قطعات مختلف پازل تفکر را در جايگاه هاي مخصوص آن مي نهند و اکنون در چنين بحثي، جايگاه سياسي يک فيلسوف مفقود شده است و آن را بايد يافت، بنابراين مدينه فاضله اي را ترسيم مي کنيم، تا اين جايگاه گمشده يافت شود.

«فيلسوف، مي تواند به تحصيل معرفتي نايل گردد که نتيجه اش قادر کردن اوست به طرح منشورها و قوانين اساسي کشور، بر پايه اصول عقلاني. از اين قرار ديگر لزومي نخواهد داشت که نوع بشر در انتظار صدقه الهي بنشيند، تا شرايطي که در آن تحصيل فضيلت امکان پذير باشد به وجود آيد. فقط لازم است که فلاسفه بر اريکه قدرت تکيه زنند و بعد از آن، بنا کردن يک دولت خوب و منطبق با موازين عقلي، کاري دشوار نيست.» [11] .

البته افلاطون، از نکات و آرمانهاي ديگري نيز، چون آرمان عدالت و اعتدال در مدينه فاضله سخن مي گويد و اين مقوله در سرتاسر کتاب جمهوري، به عنوان رکن و محور اساسي در بافت انديشه و همينطور در سازمان مدينه فاضله وي به چشم مي خورد، ليکن باز هم با يک صبغه فلسفي و سياسي نسبت به اين گونه قضايا. به اعتقاد وي:

«اعتدال مدينه، عبارت است از تبعيت لازم و مقتضي فرمانبرداران از فرمانروايان. عدالت مدينه در اين است که هر کس، بدون دخالت در کار ديگران، مواظب و متوجه کار خود باشد. همان گونه که فرد، وقتي عادل است که تمام عناصر نفس او به نحو شايسته و هماهنگ کار ويژه خود را انجام دهند و پايين تر نسبت به بالاتر تبعيت لازم را داشته باشد، همين طور مدينه وقتي عادل يا درستکار است که تمام طبقات و افرادي از آنها ترکيب و تأليف شده است وظايف مربوط به خود را به طريقي شايسته و صحيح انجام دهند.» [12] .

و ما در تمام طول تاريخ تمدن يونان و پس از آن، تا ابتداي عصر جديد، با يک چنين نگرشي مواجه هستيم. ارسطو نيز که به ترسيم جامعه مطلوب مي پردازد، دقيقا، همين رويکرد را دارد، يعني، يک نوع قرائت فلسفي سياسي نسبت به مدينه فاضله. وي در ابتداي امر، اذعان مي دارد که نظام سياسي براي بهبود وضعيت اجتماع و رفع نابسامانيها تأسيس ‍ مي گردد.

«هدف جامعه سياسي، نه تنها زيستن، بلکه بهزيستن است...» [13] .

بنابراين، سعادت انسان محور و غايت جامعه سياسي است. اما او تفسيري خاص از سعادت در ذهن دارد. به اعتقاد وي، سعادت در کاربرد فضيلت است و فضيلت را در دانايي و اعتدال بايد جست به همين دليل، انديشه مرکزي او نسبت به مدينه فاضله، حول محور دانايي و اعتدال مي گردد، همان ايده هايي که در مابعدالطبيعة و اخلاق خويش آنها را پذيرفته و بر آنها تأکيد کرده بود. به همين دليل در هرم سياسي جامعه مطلوب، بايد کسي يا کساني در رأس قرار گيرند که از فضيلت و دانايي افزون تري برخوردارند. اين فضايل اگر در يک شخصي جمع آيد، حکومت پادشاهي (مونارشي) که بهترين نوع نظامهاي سياسي مطلوب است، پديد خواهد آمد و اگر در گروهي، نوع حکومت مطلوب، نظام آريستوکراسي، يا همان حکومت اشراف و بوالفضولان خواهد بود. البته چون دانايي، تنها ملاک فضيلت به شمار نمي آيد، بلکه اعتدال و ميانه روي نيز از شاخصه هاي اصلي است (بلکه از اهميت بيشتري برخوردار است) ارسطو ترجيح مي دهد که قاعده و دستور العمل مطلقي در ارتباط با بهترين شيوه زندگي و نظام سياسي جامعه ارائه ندهد، بلکه ضابطه اي کشسان و قابل انطباق با شرايط مختلف پيش روي ما قرار مي دهد. او مي گويد:

«معيار ما، در تعيين بهترين سازمان حکومت و بهترين شيوه زندگي براي اکثريت کشورها و مردمان، نه فضائلي است که از دسترس عوام به دور باشد، نه ترتيبي است که فقط در پرتو استعدادهاي طبيعي و به دستياري ثروت حاصل آيد و نه شيوه حکومتي است که کمال مطلوب ما برآورد، بلکه فقط آنچنان روش زندگي و حکومتي است که بيشتر مردمان و کشورها را آسان ياب و پذيرفتني باشد... سعادت راستين در آن است که آدمي، آسوده از هرگونه قيدوبند، با فضيلت زيست کند و فضيلت نيز در ميانه روي است. از اين جا بر مي آيد بهترين گونه زندگي آن است که بر پايه ميانه روي و در حدي باشد که همه کس بتواند به آن برسد، همين معيار بايد درباره خوبي و بدي يک حکومت و سازمان آن درست باشد؛ زيرا سازمان حکومت هر کشور نماينده شيوه زندگي آن است.» [14] .

به همين دليل ارسطو، در جامعه اي که افراد طبقه متوسط افزون بر ساير طبقات باشند، حکومت طبقه متوسط را بهترين نوع حکومتها مي داند، زيرا وجود آنان در بدنه تصميم گيري ضامن تعادل، ثبات و بقاي جامعه و گسترش سعادت همگاني است.

«پس ناچار، آن حکومتي را بايد از همه بهتر دانست که از افراد همانند و برابر فراهم آمده باشد. مردم متوسط هميشه زندگي مطمئن تري از ديگران دارند.» [15] .

و در همين جا از حکومت دمکراسي که سمبل حکومت اکثريت تهي دست جامعه در نظر اوست و همين طور از حکومت اليگارشي که سمبل حکومت اقليت توانگر و توانمند در جامعه است، به يکسان انتقاد مي کند؛ زيرا هر يک از آنان به گونه اي برهم زننده تعادل و اعتدال در جامعه اند.

با دقت و تأمل در اين فقره، به خوبي مي يابيم که نه در اين نگاه و نه در ديدگاه ياد شده از افلاطون، در هيچ يک، ردپايي از تفکرات انسان مدارانه قرون جديد مشاهده نمي شود.

قرينه ديگري که مؤ يد همين ادعاست، ديدگاه نسبتا هم سنگ و مشترک اين دو فيلسوف، نسبت به مسأله برده داري است. ارسطو، رسما بخشهايي از کتاب «سياست» خويش را به دفاع، توجيه و تفسير بندگي و برده داري اختصاص داده است. [16] افلاطون نيز، به طور کلي اساس نظام سياسي مدينه فاضله را بر تفاوت سرشت و گوهر انسانها پايه گذاري مي کند و بر اين باور است که عده اي از مردم، در طبيعت خويش فرودست آفريده شده اند و جنس وجودي آنها از آهن و برنج است و دسته ديگر که سرشت آنان از طلا و نقره وجود يافته، شايسته سروري و فرمانروايي هستند و صلاح فرودستان است که يوغ بندگي و پيروي از فرادستان را بر گردن آويزند. اينها همگي نشان از آن دارد که در تفکر گذشتگان، انسان به معناي جديد آن، به هيچ وجه مطرح و مورد اعتنا نبوده است. پس از آن دوره، يعني با پديد آمدن دوره تسلط کليسا بر تفکر اروپا نيز، همين بي اعتنايي و غفلت استمرار و چهره اي ديني و مذهبي مي يابد؛ چرا که در انديشه کليسايي مدار، همه چيز خداست و کليه امور در آينه وجود او نظاره مي شود. علم، فلسفه، الهيات، اخلاق، هنر و خلاصه همه چيز، جهت گيري «آن جهاني» دارد، به خدا باز مي گردد و در او استحاله مي گردد. همه آنان متفقا بر اين اعتقاد بودند که:

«سعادت مطلق و واقعي در اين جهان دست نمي دهد.» [17] .

«فقط در وجود خداوند است که نيکوکاري و سعادت مطلق وجود دارد.» [18] .

«همه اخلاقيات عبارت است از هنر و علم مهيا ساختن آدمي براي نيل به اين سعادت نهايي و ابدي... يعني ديدن روي خدا... و عالي ترين وظيفه کليسا آن است که مردمان را به سوي سر منزل رستگاري رهبري کند.» [19] .

«شاخص ترين حقايق تاريخ، گواهي مي دهد که بشر با تمرد از فرمان الهي، مرتکب گناهي شد نامحدود، و به همين سبب، مستحق مجازاتي بي پايان. و اقنوم دوم، يا فرزند خدا، با تجلي به صورت بشري و تحمل بدنامي و رنج مرگ، گنجينه اي از فيض نجاتبخش خود، به وجود آورد که به برکت آن انسان مي تواند علي رغم گناهکاري ذاتي، رستگار شود.»

بنابراين، کليسا نيز با طرح «خدامداري» از شعاع توجه بر انسان بيشتر کاست و با گذاردن داغ گناهکاري ابدي بر پيشاني وي، همچنان بر عقده هاي تاريخي وي افزود. در بخشهاي آينده، به طور مختصر نشان خواهيم داد که چگونه انسان در عصر جديد، از خواب «خودناباوري» برمي خيزد و چگونه در طول قرنها، به تدريج، جايگاه خويش را در جدول هستي شناسي تغيير مي دهد، تا بتواند تمدني بر محور «انسانگرايي» بنا نهد. اما پيش از آن مي خواهيم با تبيين انديشه مدينه فاضله از ديدگاه يکي از بزرگترين متفکران اسلامي، تأييد و تکمله اي بر تحليل پيشين داشته باشيم.


پاورقي

[1] «بنياد فلسفه سياسي در غرب» دکتر حميد عنايت: 20، دانشگاه تهران.

[2] «جمهور»، افلاطون، ترجمه فواد روحاني: 460 ترجمه و نشر کتاب.

[3] «همان مدرک»: 488 - 491.

[4] در همين رابطه کارل پوپر، فيلسوف نامدار، در کتاب «جامعه باز و دشمنانش» به سختي ريشه هيا فکري افلاطون را مورد انتقاد قرار مي دهد. اعتقاد وي به اصالت جمع نظام طبقاتي، نابرابري انسانها در سرشت و حقوق طبيعي (و به تعبير پوپر، نژادپرستي) و نيز تعريفي که افلاطون از حقيقت و عدالت و ديگر واژه هاي انساني ارائه مي کند از جمله اين موارد است. پوير عقايد افلاطون را مبدأ پيدايش اکثر تفکرات سياسي استبدادي مي داند.

[5] «جمهور»: 202.

[6] «همان مدرک»: 325 - 316.

[7] «بنياد فلسفه سياسي در غرب»: 56.

[8] «همان مدرک»: 46.

[9] «جمهوري»،: 548.

[10] «همان مدرک»: 360.

[11] «خداوندان انديشه سياسي»، مايکل ب. فاستر، ترجمه جواد شيخ الاسلامي، ج 1: 195 - 196، اميرکبير.

[12] «تاريخ فلسفه» فردريک کاپلستون، ترجمه مجتبوي، ج 1: 313؛ «جمهور»: 236.

[13] «سياست»، ارسطو، ترجمه حميد عنايت، انتشارات آموزش انقلاب اسلامي: 123.

[14] «همان مدرک»: 178 - 179.

[15] «همان مدرک»: 180.

[16] «همان مدرک» بخش 2: 7 - 16.

[17] «تاريخ تمدن»، ويل دورانت، ج 4: 1310.

[18] «همان مدرک»: 1311.

[19] «همان مدرک»: 1314 - 1315.