بازگشت

در دو نگاه


در بررسي موضوع مورد نظر نخست به بررسي دو رويکرد مختلف در تفسير و تعيين مدينه فاضله مي پردازيم يک رويکرد مربوط به تفکر قديم و دومين رويکرد مربوط به عصر جديد است. معيار ما در تقسيم به قديم و جديد، مقطع زماني دوره رنسانس است. علت اين امر در قسمتهاي آينده روشن خواهد شد.

آن گونه که صفحات بلند تاريخ مي نمايد و صاحب نظران نيز بر آن مهر تأييد مي نهند رنسانس، نقطه عطفي در دفتر تاريخ اروپا محسوب مي گردد دوره اي که قالبها و چهارچوبهاي تفکر و انديشه قديم به تدريج فرو مي ريزد و تولد انديشه هاي نوين، پديد آمدن انسان و تمدن جديدي را نويد مي دهد. در اين دوره بسياري از معادلات فکري گذشته تغيير مي کند و عرصه هاي مختل انديشه دستخوش دگرگوني و جابه جاييهاي بسيار مي گردد.

فلسفه، ادبيات، هنر، سياست، علوم تجربي، و انساني و به طور کلي، تمامي اتاقها و پستوهاي انديشه بشر، مشمول يک خانه تکاني عظيم مي گردد. ديدگاههاي انسان غربي نسبت به جهان انسان، هستي، خدا و کليه فرضهايي که در نمايشنامه زندگي او نقشهاي اصلي را بر عهده دارند تغيير مي يابد و بر اين پايه، کله لوازم آن انديشه ها نيز، راه دگرگوني در پيش مي گيرند اروپاي قرن بيستم، که ما امروز مشاهده مي کنيم در واقع فرزند و رشد يافته آن تولد دوباره است و براي دستيابي به شناسه ها و نمايه هاي آن بايد صفحات تاريخي آن دوران را تورق کرد.

در ارتباط با تفاوت ميان نگرشهاي پيش از رنسانس و پس از آن سخنان بسياري گفته شده که در تبيين موضوع اين نوشتار يادآوري همه آن موارد لازم و ضروري به نظر نمي رسد در اين مجال تنها به پاره اي از آن موارد مي پردازيم که راهگشاي ما در بحث مورد نظر ماست.

شايد مهم ترين تفاوت دنياي قديم و جديد، در نحو نگرش آنان نسبت به «انسان» باشد. در تفکر پيشينيان انسان اگر چه در دايره توجه جاي دارد، اما در مرکز آن خير انسان ديده مي شود اما به صورت کم رنگ مشکلات و نابسامانيهاي او نيز مورد ملاحظه قرار مي گيرد، اما انسان به عنوان مرکز ثقل و محور مباحث مطرح نيست اين سخن به نظر بسياري عجيب مي نمايد و اين به دليل آن، است که ما در دوره اي به سر مي بريم که انسان حتي حتي در جامعه هاي غير غربي هم بيشتر مورد توجه و عنايت است و ضمير ناخودآگاه جامعه هاي کنوني با «انسان محوري» انس ‍ و الفت بيشتري يافته و تصور غير اين معني براي نوع انديشه ها بسيار ثقيل مي نمايد امام حقيقت امر اين است که در قرون اوليه تمدن بشر، انسان به دلايل بسيار هنوز، باور نگشته بود و «انسان محوري» و تفکر «انسان مدار» آن گونه که پس از دوره رنسانس و در عصر جديد خود را مي نمايد تجلي نيافته بود. در تمدن جديد است که انسان بر مسند توجه مي نشيند و محور هر نوع تفکر و انديشه اي مي گردد رفاه و آسايش او به عنوان پايانه هر تغييري تلقي مي گردد و تمامي امکانات اعم از فکر و انديشه و علم و صنعت و هنر و ادب در خدمت به او گسيل مي شود.

دوره رنسانس، دو ارمغان بسيار مهم به همراه آورد. نخست همين تفکر انسان مدار که نطفه آن، در آن زمان بر جاي داشته شد و در قرنهاي بعد، در جمع با ساير ارزشهاي پديد آمده نوين، ثمراتي چون تمدن صنعتي و فراصنعتي را در پي آورد. و انديشه دوم، انديشه استغناي از مذهب و دينداري است که در قسمتهاي آينده، در مين نوشتار، به بررسي و نتيجه گيري از آن در راستاي بحث مورد نظر خواهيم پرداخت.

اما در اين جا لازم مي دانم با توجه به نکته نخست کمي به تشريح مواضع انديشه وران پيش از دوره رنسانس و پس از آن در برابر موضوع با اهميت «مدينه فاضله» بپردازيم.