بازگشت

عرفان و معرفت


«معرفت و عرفان»، ادارک شيء است به انديشه و تدبير در اثر آن چيز، که اخصّ از علم مي باشد. زيرا علم، مطلق ادراک است و به تفکر در خود شيء نيز حاصل مي شود. به عبارت ديگر مي توان گفت: معرفت، اعم است زيرا علم، ادراک حقيقت شيء است و معرفت، ادراک شيء است خواه به حقيقت باشد يا به ظاهر و آثار.

و بنا بر اينکه عرفان و معرفت اعم از معرفت حقيقت شيء يا آثار و وجوه آن باشد، حديث شريف معروف «من عرف نفسه فقد عرف ربه» را مي توان تفسير نمود که هر کس شناخت حقيقت نفس خود را که مرکب و محتاج و داراي سائر صفات و مشخصاتي است که باري تعالي از آن منزه است، مي شناسد، پروردگار خود را که از اين صفات و صورت عرفان اول، عرفان حقيقت نفس است و عرفان دوم، همان عرفان شيء و به چيزهائي است که از او سلب مي شود و خارج از حقيقت ذات او است و مي توان تفسير نمود که هر کس شناخت نفس خود را که محتاج و نيازمند به غير و مصنوع و مخلوق و مملوک غير و غير مستقل بالذات و معلول و حادث است، خدا را که صانع و خالق و مالک و آفريننده و هستي بخش او است به بي نيازي و کمال، و ساير صفات جلال و جمال مي شناسد که بنا بر اين وجه، عرفان و معرفت در هر دو جزء حديث به معناي عرفان آثار و تفکر در آثار و اوصاف نفس و رب، حاصل شده و به معرفت به حقيقت آنها ارتباط و دلالت ندارد.

و مي توان تفسير نمود که هر کس نفس خود را بشناسد به اينکه حقيقت آن را نمي توان شناخت و درک آن ميسّر نيست، پروردگار خود را نيز مي شناسد به اينکه حقيقت وجود و کنُه ذاتش از دسترس ادراک بيرون است و بنا بر اين وجه نيز معرفت، به حقيقت ذات تعلق نگرفته و با تدبّر در آثار، حاصل شده است و در اين معني شاعر مي گويد:



تو که در علم خود زبون باشي

عارف کردگار چون باشي



و مي توان تفسير نمود که هر کس نفس خود را بشناسد که در اداره تمام اموري که مربوط به او است از جسم و روح يگانه است و تمام اعضاء و قوا تحت فرماندهي واحد قرار دارند، و اگر نظام اداره نفس، در فرمانده و دو مدير داشت، امور آن مختل و تباه مي گشت، مي فهمد که در کل جهان و تمام عالم امکان نيز اگر فرماندهي و مديريت متعدد باشد، نظام عالم کاينات مختل و همه تباه مي شوند. لذا خدا را به يگانگي و وحدت و بي شريکي مي شناسد. بنا بر اين وجه نيز عرفان به غير حقيقت و کنه ذات تعلق گرفته و به تدبّر در آثار حاصل شده است.

و تفسير ديگر اين است که هر کس نفس خود را بشناسد به اينکه داراي توانائي و علم و ادراک است ـ هر چند محدود ـ مي شناسد که آن کسي که او را آفريده و اين صفات را به او عطا کرده است خود داراي تمام صفات کماليه است زيرا بديهي است که «فاقد شيء مُعطي آن نخواهد بود» و نيازمند کسي را بي نياز نخواهد کرد.



ذات نا يافته از هستي بخش

کي تواند که شود هستي بخش



و نيز به تدبّر و انديشه مي شناسد که اين صفات را خودش به خودش نداده چنانکه خودش را خودش نيافريده است، پس مي شناسد که بخشنده، هر چه از هستي و صفات جمال و جلال دارد از خودش مي باشد که اين هستي و اين صفات را به او عطا کرده است.

و بنا بر اين وجه نيز عرفان در هر دو جزء به تدبر در آثار فراهم مي شود.

ساير وجوهي که در تفسير اين حديث مي توان بيان کرد نيز از اين دو قسم خارج نيست. [1] که يا معرفت نفس به حقيقت و به تدبّر در ذات آن حاصل شده و يا به تدبّر در انديشه آثار آن و اما معرفت «ب» بنا بر تمام وجوه به تدبّر در آثار حاصل مي شود.

و لذا گفته مي شود فلان کس خدا را مي شناسد و گفته نمي شود خدا را مي داند. چون معرفت بشر به خدا به تدبّر در آثار او است نه به انديشه در ذات او.

و از سوي ديگر گفته مي شود خدا فلان چيز را مي داند و گفته نمي شود که فلان چيز را مي شناسد. زيرا معرفت بر علمي اطلاق مي شود که وصول به آن به تفکر باشد و خدا از آن منزه است. بلکه علم خدا حضوري و بدون سابقه تفکر و انديشه و غير مسبوق به جهل و عدم است. گفته نشود که اگر معرفت بايد مسبوق به تفکر و تدبّر در آثار شيء باشد پس اينکه گفته مي شود معرفت الله فطري است و در قرآن مجيد مي فرمايد:

(أفي الله شک فاطر السموات والارض) [2] «در وجود خدا که فاطر آسمانها و زمين است شکي نيست». (همزه در آيه براي استفهام انکاري است).

و در آيه ديگر مي فرمايد:

(ولئن سألتهم من خلق السموات والارض ليقولن الله) [3] «و اگر از ايشان سؤال کني که چه کسي آسمانها و زمين را خلق کرده است، هر آينه مي گويند خدا».

و بالجمله در اين آيات و آيات ديگري از قرآن مجيد مثل آيه:

(فأقم وجهک للدين حنيفاً فطرة الله التي فطر الناس عليها) [4] «روي به جانب آئين اسلام آور و پيوسته از دين خدا که فطت خلق را بر آن آفريده است پيروي کن».

و از احاديث شريفه استفاده مي شود که معرفت خدا و رسول و امام فطري است و نياز به تدبّر ندارد.

مقصود از اينکه گفته مي شود، دين فطري است به يکي از دو معني است: يکي اينکه دين بر بشر تحميل نشده بلکه با فطرت او موافق است و حرکت است در مسيري که انسان بالطبع و به فطرت بايد داشته باشد و وقتي آن را بر او عرضه بدارند از آن سرباز نزده و ابراز تنفر نمي نمايد و دين حاجت فطري او را بر مي آورد.

مثلاً فطرت بشر خواهان عدالت و شايق به خير و احسان است. از اين جهت هر چه پيشنهاد عدالت بخش به او بدهند و او را به خير و احسان، امانت و راستي، وفا و حفظ عهد، و رحم و انصاف دعوت نمايند، آن را طرد نمي نمايد. و اگر عوامل و موانعي بين او و فطرتش حجاب نشده باشد از اينگونه پيشنهادها استقبال مي کند.

همچنين چون نياز به خدا پرستي در فطرت بشر است و انسان احساس مي کند که فقير و محتاج است، بايد به يک نقطه اي که غناي مطلق و بي نيازي محض و قدرت نامحدود و علم غير متناهي باشد، خود را متصل و متکي نمايد. او کسي را مي خواهد که بتواند حوائج او را برآورد و او را در شدائد و سختيها ياري دهد و ياد او آرام بخش روح و روانش باشد.

بشر بالذّات خود را گمراه مي بيند و هستي و تمام حيثيات خود را هر ساعت و هر دقيقه و ثانيه در معرض انواع خطرات مي بيند و مي خواهد به مرکزي که بر تمام کاينات حکم فرما و مسلط و محيط بوده و پناهگاه او از اين خطرات باشد اتکاء و اعتماد کند. و لذا وقتي دين را به مفهوم صحيحش که برآورنده اين تمايلات فطري است به او عرضه بنمايند، بالفطره آن را قبول مي کند، زيرا همان چيزي است که او مي خواهد. اين معنا از فطري بودن دين با اينکه مي گوئيم معرفت خدا به انديشه در آثار بدون تفکر در ذات حاصل مي شود منافات ندارد.

معناي ديگر فطري بودن دين، اين است که فطرت بشر آن را تأييد و تصديق مي نمايد و از قضايائي است که اگر چه محتاج به قياس و برهان است اما قياس و برهان آنها از خودشان جدا نيست و با آنها همراه و در آنها مطوي است. چنانکه گفته اند «قضايا قياساتها معها» و در بيان مثال براي آن گفته شده است: اين قضيه که عدد چهار زوج است فطري است زيرا دليل آن با آن همراه است و آن اين است که عدد چهار قابل انقسام به دو عدد متساوي است و هر عدد قابل انقسام به دو عدد متساوي، زوج است، پس عدد چهار زوج است.

يا در همين مسأله «معرفت الله» مي گوئيم: اين قضيه که عالم، خدا و آفريننده دارد فطري است زيرا دليل آن با آن همراه است و آن اين است که عالم حادث و پديده است و هر حادث و پديده، آفريننده و پديد آورنده دارد، پس عالم آفريننده دارد.

يا مي گوئيم: عالم ناظم غيبي و غير مرئي دارد، فطري است. زيرا دليل آن از آن جدا نيست و آن مثل اين قياس و برهان است که عالم نظم و حساب دارد و هر چيزي که نظم و حساب داشته باشد نظم دهنده دارد. يا هر نظم و حسابي ناظم دارد پس عالم ناظم دارد. يا پس نظم و حساب عالم نيز ناظم دارد.

بنا بر اين، فطري بودن دين به حسب اصطلاحات اهل معقول و منطق، اين است که دلائل يک قضيه اي که مورد تصديق قرار مي گيرد با خود او باشد و اين اصطلاح نيز با معناي لغوي عرفان و معرفت که به حقيقت اشياء تعلق نمي گيرد و به شناخت اموري مربوط است که با تفکر و انديشه در آثار آنها شناخته مي شوند، منافات ندارد. زيرا قضيه فطري هرگاه با آثاري که با موضوع آن قضيه فطري ارتباط داشته باشد، همراه باشد و آن آثار دليل آن باشد، شناخت آن قضيه، عرفان و معرفت خواهد بود.

و بالاخره سومين معنا براي فطري بودن دين اين است که انسان خود به خود و ناخود آگاه و بدون اينکه قصد و نيت قبلي داشته باشد به سوي خدا متوجه مي شود و در فرصتهائي دلش به سوي خدا کشيده شده و به ياد او مي افتد، حتي مکرر شنيده و ديده شده است افرادي که در الحاد و زندقه بسيار متعصب و در عناد و لجاج با اهل توحيد سخت استوار بودند، در طي جريانها و حوادثي که در زندگي آنها روي داد، ناخوآگاه به سوي خدا متوجه شدند يا عمليات و کارهائي از آنها سر زد که منشأ آن جز ايمان به عالم غيب و جهان ديگر، چيز ديگري نيست.

از جمله در هنگام ابتلا و گرفتاريها وقتي که انسان اميدش از همه جا بريده و قطع شود دلش به سوي او متوجه مي شود چنانکه در قرآن مجيد مي فرمايد:

(قل أرأيتم ان أتيکم عذاب الله أو أتتکم الساعة أغير الله تدعون ان کنتم صادقين بل اياه تدعون) [5] «بگو آيا مي بينيد، اگر عذاب خدا يا روز قيامت، براي شما آمد آيا غير خدا را مي خوانيد اگر شما راستگو باشيد، بلکه او را مي خوانيد».

و در حديثي که در تفسير منسوب به حضرت امام حسن عسکري (ع) از حضرت صادق (ع) روايت شده، همين معني بيان شده است.

بر حسب اين حديث شخصي از امام صادق (ع) در باره خدا سؤال نمود. حضرت در پاسخ او فرمود:

«هل رکبت سفينة قط: آيا هرگز سوار کشتي شده اي؟».

عرض کرد: بله.

فرمود: آيا کشتي تو شکسته شده است در حالي که کشتي ديگري نباشد که تو را نجات دهد و شناگري نداني که تو را بي نياز کند؟

عرض کرد: بله.

فرمود: آيا دل تو متوجه شد به اينکه شي اي از اشياء هست که بتواند تو را از ورطه اي که در آن افتاده اي نجات دهد؟

عرض کرد: بله.

فرمود: «ذلک الشيء هو الله القادر علي الانجاء حين لا منجي وعلي الاغاثة حيث لا مغيث: اين شيء آن خدائي است که توانا بر نجات دادن است، هنگامي که نجات دهنده اي نيست، و توانا به فرياد رسيدن است هنگامي که فرياد رسنده اي نيست.

و چه نيکو سروده است در اين معني مرحوم آيت الله والد در گنج دانش:



شناسائي حق امري غريزي است

در اين نکته حکم عقل طبيعي است



اگر افتي به دام ابتلائي

بجز او از که مي جوئي رهائي



باري از جمله فرقهاي معرفت و علم اين است که فرموده اند ضد معرفت انکار است چنانکه در قرآن مجيد مي فرمايد:

(يعرفون نعمة الله ثم ينکرونها) [6] «نعمت خدا را شناخته سپس انکار مي کنند».

و مي توان گفت اين هم إشعار دارد بر اينکه معرفت از اموري است که در فطرت انسان است جهل مطلق به آنچه که به آن تعلق مي گيرد ندارد. لذا اگر آن را نفي کرد انکار است. و جهل يا اعم از عدم معرفت و عدم علم است يا فقط ضد علم است. بديهي است که اين دو لفظ بگونه هاي ديگر استعمال مي شوند و چنان نيست که کل مطلب در اين دو لفظ (علم و معرفت) اين باشد که ما برشمرديم بلکه با مراجعه به کتب لغت و موارد استعمالات و بررسيهاي دقيق تر به نکات بيشتر مي رسيم.

چنانکه از همين بياناتي که در اينجا نموديم معني و تفسير بعضي از احاديث مثل حديث معروف «اعرفوا الله بالله» مکشوف مي گردد.

و همچنين معلوم شد که عارف ـ اگر چه مقول به تشکيک است ـ به آن پيره زني که از او پرسيدند خدا را به چه شناختي؟ گفت: به گردش کردن اين چرخ (اشاره نمود به چرخي که در پيش رو داشت) که تا او را نگردانم نمي گردد، پس چگونه چرخ گردون بدون گرداننده و محرک، در حرکت است، نيز اطلاق مي شود. و لذا گفته اند «عليکم بدين العجائز».



بلي در طبع هر داننده اي هست

که با گردنده گرداننده اي هست



از آن چرخک که مي گرداند آن پير

قياس چرخ گردون را همي گير



اگر چه از ازل يابي درستش

نگردد تا نگرداني نخستش



هم بر اين عجوزه، عارف گفته مي شود و هم بر آن فيلسوفي که همين برهان حرکت را با تفصيل و کشف حرکاتي که کل جهان و اعضا و اجزاي آن را به اين شکل در آورده، از حرکات اتمي تا کهکشهاني و بالاتر و حرکت جوهري با قوي ترين تقرير علمي بيان مي نمايد و هيچ چيز و هيچ موجود را در اين عالم از حرکت بلکه حرکات گوناگون فارغ نمي بيند و از تماشاي حرکات عالم حيوان، نبات، جماد، کرات و درک آنها سرمست معرفت و سرشار از لذت معنوي و عرفاني مي شود، همه عارفند و همه او را مي طلبند و شوريده و شيفته و واله اويند.



هر کس به زباني صفت حمد تو گويد

بلبل به غزلخواني و قمري به ترانه



آري هم آن عارفي که مي گويد: «ما رأيت شيئاً إلاّ ورأيت الله قبله: چيزي را نديدم مگر آنکه خدا را قبل از آن ديدم».

و هم آنکه مي گويد: «ما رأيت شيئاً الاّ ورأيت الله بعده: چيزي را نديدم مگر آنکه خدا را بعد از آن ديدم».

و هم آن عارف موحد و يکتاشناسي که مصداق اين شعر مي باشد.



هرگز حديث حاضر غايب شنيده اي

من در ميان جمع و دلم جاي ديگر است



بلکه خود را هم فراموش مي کند و فرياد مي زند «مارأيت شيئاً سوي الله: چيزي را نديدم بجز خدا».

اما در اصطلاح عرفان و عرفاي حقيقي، عارف صورتان مجازي که رياضات حقّه و شرعي را ترک کرده و به اوراد و اذکار و ترتيبات مبتدع و غير وارده از مبدأ وحي و خواندن اشعار و غزليات سرگرم کننده و تعاليم افراد منحرف را به جاي تعاليم اهل بيت عصمت و طهارت: برنامه خود قرار داده و ترک دنيا را به ترک امر به معروف و نهي از منکر و مداخله نداشتن در امور اجتماعي مي دانند و مي خواهند با همه در مسلک صلح کل باشند عارف نمي گويند. بلکه عارف کسي است که در معرفت خدا و معرفت انبياء و اوصيا که اولياي مسلّم اويند و معرفت شريعت و احکام او و سلوک راه آنها بيش از حدّ متعارف به مقاماتي رسيده و به درجاتي نايل شده باشد.


پاورقي

[1] وجوهي را که در تفسير اين حديث فرموده اند، مي توانيد در کتاب «مصباح الفلاح» يا «نفايس العرفان» که هر دو از تأليفات مرحوم آية الله پدر نگارنده اين رساله است مطالعه فرمائيد.

[2] سوره ابراهيم، آيه10.

[3] سوره لقمان، آيه25.

[4] سوره روم، آيه30.

[5] سوره انعام، آيه40.

[6] سوره نحل، آيه83.