بازگشت

امام زمان در مسجد مقدس جمکران


حضرت آية الله آقاي لطف الله صافي در کتاب پاسخ به ده پرسش پيرامون امامت و خصايص حضرت مهدي (ع) حکايت ذيل را راجع به مسجد امام حسن مجتبي (ع) آورده است که شخصا اين داستان را از کسي که مربوط به او بوده جناب آقاي عسکري کرمانشاهي نقل مي کند که ايشان فرمود:

حدود هفده سال پيش بود، مشغول تعقيب نماز صبح بودم، در زدند، ديدم سه نفر از شاگردان جلسه اي من که شغل هر سه آنها مکانيکي بود با ماشين آمدند، گفتند: تقاضا داريم با ما به مسجد مقدس جمکران مشرف شويد، در آنجا دعا کنيم حاجتي شرعي داريم، موافقت کردم و به سوي قم حرکت نموديم در جاده تهران (نزديک قم) چند قدم بالاتر از همين جا که فعلا حاج آقا رجبيان مسجدي به نام مسجد امام حسن مجتبي (ع) بنا کرده است ماشين خاموش شد.

رفقا هر سه مشغول تعمير ماشين شدند، من براي قضاي حاجت خواستم بروم توي زمينهاي مسجد فعلي، ديدم سيدي زيبا و سفيد و ابروهايش ‍ کشيده و دندانهايش سفيد و خالي بر صورت مبارکش بود ايستاده و با نيزه بلندي زمين را خط کشي مي نمايد، رفتم براي قضاي حاجت نشستم، صدا زد آقاي عسکري آنجا ننشين، اينجا را من خط کشيده ام، مسجد است، من متوجه نشدم که از کجا مرا مي شناسد، مانند



[ صفحه 97]



بچه اي که از بزرگتر اطاعت کند گفتم چشم. فرمود: يکي از عزيزان حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام در اينجا بر زمين افتاده و شهيد شده است، من مربع مستطيل خط کشيده ام، اينجا اينجا مي شود محراب، اينجا که مي بيني قطرات خون است که مومنين مي ايستند اينجا که مي بيني مستراح مي شود و اينجا دشمنان خدا و رسول خدا به زمين افتاده اند؟ همانطور که ايستاده بود برگشت و مرا هم برگرداند، فرمود: اينجا مي شود حسينيه و اشک از چشمانش جاري شد و من هم بي اختيار گريه کردم. فرمود: پشت اينجا مي شود کتابخانه، تو کتابهايش را مي دهي، گفتم: اينجا را کي مي سازد؟

فرمود: «يدالله فوق ايديهم»

بعد من آمدم سر جاده، ديدم ماشين راه افتاده، گفتند: با کي حرف مي زدي؟ گفتم: من با آن سيد حرف مي زدم، گفتند: کدام سيد؟ خودم برگشتم ديدم سيد نيست و زمين مثل کف دست صاف بود، و هيچ کس هم نبود، من يک تکاني خوردم، به راه افتاديم به حرم حضرت معصومه (ع) مشرف شديم، بعد به مسجد مقدس جمکران آمديم، نماز مسجد مقدس جمکران را خواندم، هنگامي که مي خواستم به سجده روم و صلوات بخوانم ديدم سيد بزرگواري که بوي عطر مي داد فرمود: آقاي عسکري، سلام عليکم، نشست پهلوي من، تن صدايش همان تن صداي صبحي بود، رفتم به سجده، ذکر صلوات را گفتم، چون سرم را بلند کردم ديدم آقا تشريف بردند.

از پيرمرد و جواني که در اطراف من بودند پرسيدم اين آقا کجا رفت، گفتند نديدند، يک دفعه مثل اينکه زمين لرزه شود تکان خوردم و فهميدم که امام زمان (ع) بوده است.

به تهران برگشتيم، جريان را براي مرحوم شيخ جواد خراساني



[ صفحه 98]



تعريف کردم، خصوصيات را از من پرسيد، گفت خود حضرت بوده است.

حالا صبر کن اگر آنجا را مسجد ساختند درست است.

پس از مدتي روزي يکي از دوستان فوت کرده بود، به اتفاق رفقا او را براي دفن به قم آورديم، به همان محل که رسيديم ديدم دو پايه از مسجد بالا رفته است. پرسيدم اين مسجد را چه کسي مي سازد؟ گفتند: اين مسجدي است به نام امام حسن مجتبي (ع)، پسرهاي حاج حسين آقا سوهاني مي سازند.

رفتم سوهان فروشي پسرهاي حاج حسين آقا گفتم: شما مسجد امام حسن مجتبي (ع) را مي سازيد؟ گفتند: نه حاج يدالله رجبيان مي سازد، تا گفت: يدالله قلبم به ضربان افتاد با خود گفتم يدالله فوق ايديهم و فهميدم حاج يدالله است. من بعدا چهارصد جلد کتاب خريداري کردم و وقف آن مسجد مبارک نمودم. [1] .

توضيح اينکه آقاي حاج محمد شجاعي فرد داماد محترم آقاي رجبيان که در خدمتشان بوديم فرمودند: ايشان آمدند نزد من، گفتند مي خواهم حاج يدالله را ببينم، تلفن کردم و ايشان را فرستادم منزل حاج آقا نهار هم در منزل مرحوم رجبيان بوديم، گفتار ايشان را در نوار ضبط کرديم و آقاي عسکري اين قضايا را محضر مبارک آية الله العظمي گلپايگاني نقل کردند. [2] .



[ صفحه 99]




پاورقي

[1] پاسخ ده پرسش، پاورقي 31، 92 تن از نجات يافتگان 118.

[2] اين داستان را آقاي حاج حبيب رجبيان اخوي حاج يدالله رجبيان در دفترشان به حقير نقل کردند.