بازگشت

امام زمان در مسجد مقدس جمکران






[ صفحه 71]



آقاي سيد مرتضي حسيني که يکي از سادات متدين قم بوده است مي گويد: شبهاي پنجشنبه در خدمت مرحوم آية الله آقاي حاج شيخ محمد تقي بافقي به مسجد جمکران مي رفتم.

در يکي از شبهاي زمستان برف سنگيني آمده بود من در منزل نشسته بودم، ناگهان به يادم آمد که شب پنجشنبه است، ممکن است آية الله بافقي به مسجد بروند ولي از طرفي چون آن وقتها مسجد جمکران راه ماشين رو نداشت و مردم مجبور بودند آن راه را پياده بروند و به قدري برف روي زمين نشسته بود که ممکن نبود کسي بتواند آن راه را راحت بپيمايد، با خود فکر مي کردم که معظم له به مسجد نمي روند.

به هر حال دلم طاقت نياورد، از منزل بيرون آمدم، بيشتر مي خواستم آية الله بافقي را پيدا کنم و نگذارم به مسجد جمکران بروند.

به منزلشان رفتم، در منزل نبودند، به هر طرف سراسيمه سراغ ايشان را مي گرفتم تا آنکه به ميدان مير که سر راه جمکران است رسيدم، در آنجا دوست نانوائي داشتم که وقتي ديد من اين طرف، آن طرف نگاه مي کنم از من پرسيد چرا مضطربي و چه مي خواهي؟

گفتم: نمي دانم که آيا آية الله بافقي به مسجد جمکران رفته اند يا امشب در قم مانده اند؟

نانوا گفت: من او را با چند نفر طلاب ديدم که به طرف مسجد



[ صفحه 72]



جمکران مي رفتند.

با شنيدن اين جمله خواستم پشت سر آنها بروم که آن دوست نانوايم گفت: آنها خيلي وقت است رفته اند، شايد الان نزديک مسجد جمکران باشند.

از شنيدن اين جمله بيشتر پريشان شدم و ناراحت بودم که مبادا در اين برف و کولاک آنها به خطر بيافتند، به هر حال چاره اي نداشتم، به منزل برگشتم ولي فوق العاده پريشان و مضطرب بودم، خوابم نمي برد.

تا آن که نزديک صبح مرا مختصر خوابي ربود، در عالم رويا حضرت ولي عصر (ع) را ديدم که وارد منزل ما شدند و به من فرمودند: سيد مرتضي چرا ناراحتي؟ گفتم: اي مولاي من ناراحتيم براي آقاي حاج شيخ محمد تقي بافقي است. زيرا او امشب به مسجد رفته و نمي دانم به سر او چه آمده است؟

فرمود: سيد مرتضي گمان مي کني ما از حاج شيخ دوريم، همين الان به مسجد رفته بودم و وسائل استراحت او و همراهانش را فراهم کردم، از خواب بيدار شدم، به اهل منزل اين بشارت را دادم و گفتم در خواب ديده ام که حضرت ولي عصر (ع) وسائل راحتي آقاي حاج شيخ محمد تقي بافقي را فراهم کرده اند.

اهل بيتم هم چون به همين خاطر مضطرب بود خوشحال شد و من فرداي آن شب که از منزل بيرون رفتم به يکي از همراهان آية الله بافقي برخوردم، گفتم: ديشب بر شما چه گذشت؟ گفت: جايت خالي بود، ديشب اول شب آية الله بافقي ما را به طرف مسجد جمکران برد، ما يا به خاطر شوقي که در دلمان بود و يا کرامتي شد مثل آنکه ابدا برفي نيامده و زمين خشک است به طرف مسجد جمکران رفتيم و خيلي زود هم به مسجد



[ صفحه 73]



رسيديم ولي وقتي به آنجا رسيديم و در آنجا کسي را نديديم و سرما به ما فشار آورده بود متحير بوديم که چه بايد بکنيم.

«آخر آن زمانها مسجد جمکران ساختماني نداشت و فقط يک مسجد بسيار غريبي بود که در وسط بيابان افتاده بود، و تنها خواص به آن مسجد مي رفتند و از بهره هاي معنوي آن استفاده مي کردند».

ناگهان ديديم سيدي وارد مسجد شد و به حاج شيخ گفت مي خواهيد براي شما لحاف و کرسي و آتش بياورم. آية الله بافقي با کمال ادب گفتند اختيار با شما است، آن سيد از مسجد بيرون رفت، پس از چند دقيقه لحاف و کرسي و منقل و آتش آورد و با آنکه در آن نزديکي ما کسي نبود وسائل راحتي ما را فراهم فرمود.

وقتي مي خواست از ما جدا شود يکي از همراهان به او گفت ما بايد صبح زود به قم برگرديم، اين وسائل را به که بسپاريم، آن سيد فرمود: هر کسي آورده خودش مي برد و او رفت، ما در فکر رفته بوديم که اين آقا اين وسائل را از کجا به اين زودي آورده، زيرا آن اطراف کسي زندگي نمي کند و اگر مي خواست آنها را از ده جمکران بياورد اولا در آن شب سرد و کولاک برف کار مشکلي بود و ثانيا مدتي طول مي کشيد.

بالاخره شب را با راحتي به سر برديم و صبح هم که از آنجا بيرون آمديم آن وسائل را همانجا گذاشتيم.

من به او جريان خوابم را گفتم و معلوم شد که حضرت بقيه الله روحي فداه هيچگاه دوستانش را وا نمي گذارد و به آنها کمک مي کند و براي مرحوم آقاي حاج شيخ محمد تقي بافقي جريانات ديگري هم از اين قبيل اتفاق افتاده است که در بين دوستانش معروف است. [1] .



[ صفحه 74]




پاورقي

[1] ملاقات با امام زمان (ع)، ج 2، ص 196.