يکي به سکه صاحب عيار ما نرسد
به حسن خلق و وفا کس به يار ما نرسد
تو را در اين سخن انکار کار ما نرسد
اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده اند
کسي به حسن و ملاحت به يار ما نرسد
بحق صحبت ديرين که هيچ محرم راز
بيار يک جهت حق گذار ما نرسد
هزار نقد به بازار کائنات آرند
يکي به سکه صاحب عيار ما نرسد
دريغ قافله عمر کانچنان رفتند
که گردشان به هواي ديار ما نرسد
هزار نقش برآيد ز کلک صنع و يکي
به دلپذيري نقش نگار ما نرسد
دلا ز طعن حسودان برنج و ايمن باش
که بد به خاطر اميدوار ما نرسد
چنان بزي که اگر خاک ره شوي کس را
غبار خاطري از رهگذر ما نرسد
بسوخت (حافظ) و ترسم که شرح قصه او
به سمع پادشه کامکار ما نرسد
[ صفحه 177]