بازگشت

يوسف گم گشته






امروز اميرالامراء جز تو کسي نيست

بر ناله دل غير تو فريادرسي نيست



در کعبه و بتخانه و در دير و کليسا

جز نغمه ناقوس تو بانگ جرسي نيست



اي مهدي دين پرده ز رخسار بر افکن

ما گمشدگانيم و ره پيش و پسي نيست



دل گرمي ما زمره افسرده دلان را

جز آتش طور تو شهاب قبسي نيست



در باديه عشق تو پاي فرس عقل

پي گشت و در اين باديه ديگر فرسي نيست



غير از هوس ديدن رخسار چو ماهت

اندر دل پر حسرت ياران هوسي نيست



تو يوسف گم گشته و اسلام چو يعقوب

بهر پدر پير تو ديگر نفسي نيست



بهر پدرت پيرهني يا که پيامي

بفرست که جز اين ز تواش ملتمسي نيست



قربان تو و درد دلت کز غم اسلام

جز اشک دمادم دگرت دادرسي نيست



گرديده مگس منتظران شهد لبت را

زان جمله چو انصاري محزون مگسي نيست





[ صفحه 167]