در استغاثه به حضرت مهدي
عمرم تمام گشت ز هجران روي تو
ترسم شها به خاک برم آرزوي تو
با آن که روي ما تو از ديده شد نهان
عشاق را هميشه بود ديده سوي تو
خورشيد چهره ات چو نهان شد ز چشم خلق
شد روزشان سياه از اين غم چو موي تو
دامن پر از ستاره کنم شب ز اشک چشم
چون بنگرم به ماه و کنم ياد روي تو
گردش به باغ بهر تماشاي گل بود
گلهاي باغ را نبود رنگ و بوي تو
هم چون مسيح جان به تن مردگان دمد
گر بگذرد نسيم سحرگه ز کوي تو
تا کي ز هجر روي تو سوزيم همچو شمع
شبها به ياد روي تو و گفتگوي تو
رحمي به حال شاهل از پا فتاده کن
تا کي بهر ديار کند جستجوي تو
[ صفحه 166]