آيا مرگ في حد ذاته براي فرد، امري مطلوب است؟
آيا مرگ في حد ذاته براي فرد، امري مطلوب است؟ موفقيت است؟ آيا ديگران بايد مرگ او را برايش موفقيت به شمار آورند و نوعي قهرماني به حساب آورند؟ مي دانيم که مکتبهائي در جهان بوده اند - شايد همين الان هم باشند - که رابطه انسان را با جهان و به تعبير ديگر رابطه روح را با بدن، از نوع رابطه زنداني با زندان، و رابطه آدم در چاه افتاده با چاه، و رابطه مرغ با قفس مي دانسته اند. قهرا از نظر اين مکتبها، مردن خلاصي و آزادي است ، خودکشي مجاز است. مي گويند ماني مدعي معروف پيغمبري چنين نظريه اي داشت. طبق اين نظريه، ارزش مرگ، ارزش مثبت است، مرگ براي هر کس بايد امر مطلوبي باشد، مرگ هيچکس تأسف ندارد، آزادي از زندان و بيرون آمدن از چاه و شکسته شدن قفس تأسف ندارد، شادي دارد
نظريه ديگر اينست که مرگ، عدم و نيستي است، فناي کامل است، نابودي است. بر عکس، زندگي، وجود و هستي است، بود است
بديهي و بلکه غريزي است که هستي بر نيستي، بود بر نبود، ترجيح دارد
زندگي هر چه باشد و به هر شکل باشد بر مرگ ترجيح دارد
[ صفحه 112]
مولوي به جالينوس طبيب معروف اسکندراني، نسبت مي دهد که گفته است : من زندگي را به هر حال و به هر شکل بر مرگ ترجيح مي دهم هر چند شکل زندگي منحصر به اين شود که در شکم استري باشم و سرم از زير دم استر براي تنفس بيرون باشد
آن چنانکه گفت جالينوس راد
از هواي اين جهان و اين مراد
راضيم کز من بماند نيم جان
کز درون استري بينم جهان
طبق اين نظريه ارزش مرگ، صد درصد منفي است.
نظريه ديگر اينست که مرگ، نيستي و نابودي نيست، انتقال از جهاني به جهاني ديگر است، اما رابطه انسان با جهان و رابطه روح با بدن از نوع رابطه زنداني با زندان، و در چاه افتاده با چاه، و مرغ با قفس نيست، بلکه از نوع رابطه دانش آموز با مدرسه، و کشاورز با مزرعه است
درست است که دانش آموز از خانه و لانه و معاشرت با دوستان و احيانا از وطن دور افتاده و در فضاي محدود مدرسه به تحصيل و تکميل مشغول است، ولي يگانه راه زيست سعادتمندانه در اجتماع، گذراندن موفقيت آميز دوره مدرسه است. و نيز درست است که کشاورز، خانه و زندگي و خانواده را رها کرده و در مزرعه مشغول کشاورزي است. اما مزرعه و کار در مزرعه است که وسيله معشيت خودش او را در همه سال در آغوش خانواده فراهم مي کند
[ صفحه 113]
رابطه دنيا با آخرت، و رابطه روح با بدن چنين رابطه اي است
مردمي که جهان بيني شان درباره روابط انسان و جهان چنين جهان بيني باشد، اگر عملا توفيقي به دست نياورده باشند و عمر خود را به بطالت و تباهي و کارهاي مستحق کيفر گذرانده باشند، بديهي است که براي اينها مرگ به هيچ وجه امر محبوب و مطلوب و مورد آرزو نيست، بلکه منفور و مخوف است اينها از مرگ مي ترسند، زيرا از خود و کرده هاي خود مي ترسند
اي که مي ترسي ز مرگ اندر فرار
هان ز خود ترساني اي جان هوشدار
زشت، روي توست ني رخسار مرگ
جان تو همچون درخت و مرگ، برگ
اما اگر کسي چنين جهان پيش بيني داشته باشد و عملا موفق باشد. مانند دانش آموزي باشد که يک سره تحصيل کرده و کشاورزي باشد که سخت کوشيده است، بديهي است که چنين دانش آموزي آرزوي بازگشت به وطن دارد، دلش براي وطن، براي خويشان و دوستان مي طپد، و همچنين آن کشاورز دائما در انديشه آن روزي است که کارش به پايان برسد و محصول خويش را به خانه خود ببرد.
[ صفحه 114]
اين دانش آموز در عين اينکه آرزوي وطن مانند آتشي در درونش شعله مي کشد، با آن مبارزه مي کند، زيرا نمي خواهد تحصيلش را نيمه تمام بگذارد و همچنين آن کشاورز هرگز کار و وظيفه خود را فداي آن آرزو نمي کند